تو را با اشک خون از دیده بیرون راندم آخر هم

که تا در جام قلب دیگری ریزی شراب آرزوها را

به زلف دیگری آویزی آن گلهای صحرا را

مگو با من، مگو دیگر، مگو از هستی و مستی

من آن خودرو گیاه وحشی صحرای اندوهم

که گل های نگاه و خنده هایم رنگ غم دارد

مرا از سینه بیرون کن

ببر از خاطر آشفته نامم را

بزن بر سنگ جانم را

مرا بشکن، مرا بشکن

تو با درد آشنا بودی

ولی ای مهربان من

بگو آخر که از اول کجا بودی؟

کنون کز من به جا مشت پری در آشیان مانده.

و آهی زیر سقف آسمان مانده.

بیا آتش بزن این بال و پرها را

رها کن این دل غمگین و تنها را

تو را راندم

که دست دیگری بنیان کند روزی بنای عشق وامیدت

شود امید جاویدت

تو را راندم

ولی هرگز مگو با من

که اصلا معنی عشق و محبت را نمی دانم

که در چشمان تو نقش غم و دردت نمی خوانم

تو را راندم

ولی آن لحظه گویی آسمان میمرد

جهان تاریک می شد، کهکشان میمرد

درون سینه ام دل ناله میزد:

باز کن از پای زنجیرم، که بگریزم

به دامانش بیاویزم

به او با اشک خون گویم مرو

من بی تو می میرم

ولی من در میان های های گریه خندیدم

که تو هرگز ندانی

بی تو یک تک شاخه عریان پاییزم

دگر از غصه لبریزم

مرا یکدم به یاد آور

بیاد آور که می گفتم: بیا امید جان من»

بیا تن را ز قید آرزوهایش رها سازیم

بیا میعاد خود را بر جهان دیگر اندازیم

بیاد آور که اکنون بی تو خاموشم

ز خاطر ها فراموشم

و یک تک لاله ی وحشی

به جای لاله بر گور دل من روشنست اکنون.


| هما میرافشار |


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها