از آخرین باری که سمت کاغذ و خودکارم رفته ام و حس کردم که میتوانم چیزی بنویسم چهارده روز میگذرد.

از آخرین باری که دوستت داشته ام فقط چند ثانیه گذشته است.

آخرین بار همین چند لحظه ی پیش بود. دست راستت را زیر گوش راستت گذاشته بودی و با دهان نیمه باز خوابیده بودی. آب دهانت از روی گونه ات روی بالشت سرازیر شده بود. موهایت در آشفته ترین حالت ممکن دور سرت ریخته بودند. فقط با بالا و پایین رفتن شکمت موقع نفس کشیدن میتوانستم مطمئن شوم که نمرده ای. پاهایت را توی شکمت جمع کرده بودی و تمام فضایی که روی زمین اشغال کرده بودی به صد و چهل سانت هم نمیرسد. به راحتی توی یک بغل سایز متوسط جا میشدی. هیچوقت از هیچ چیزی زیاد نخواستی. همیشه با کم ساخته ای. به جز نون خامه ای. تنها جایی که همیشه از سهم خودت بیشتر برمیداری موقع برداشتن نون خامه ایست.

اگر میتوانستی هیچوقت نمی گذاشتی در این حالت ببینمت. چه خوب که نمیتوانی. این باشکوه ترین تصویری ست که از تو دیده ام. یک موجود صد و شصت و خورده ای سانتی، که در ژولیده ترین حالتش هم کماکان زیباست.

آخرین باری که در سکوت به تماشایت نشسته بودم را به خاطر نمی آورم. امشب اما یک دل سیر نگاهت کردم. وقتی که حواست به من نبود. وقتی که عمیق و آرام خوابیده بودی. که اگر از خواب نپریده بودی و مجبور نشده بودم روی زمین پهن شوم و خودم را به خواب بزنم، حالا میتوانستم با اطمینان بگویم دقیقا شش ساعت و بیست دقیقه است که به تو زل زده ام.


| محمدرضا جعفری |


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها