گفتی دوستت دارم و رفتی،

من حیرت کردم!

از دور سایه‌هایی غریب می‌آمد،

از جنس دل تنگی و اندوه

و غربت و تنهایی

و شاید عشق.

 

با خود گفتم هرگز دوست‌ات نخواهم داشت،

گفتم عشق را نمی‌خواهم !

ترسیدم و گریختم.

رفتم تا پایان هر چه که بود و گم شدم،

و این‌ها

پیش از قصه‌ی لبخندِ تو بود.

 

| مصطفی مستور |


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها