بی هوا برگشت سمت من.
چشماش یکم خیس بود. برق میزد. نمیدونم از چیزی ناراحت بود یا مالِ خستگی روز بود. یهو بی مقدمه گفت:
" چیزی به من بگو که هیچ زنی جز من نشنیده باشد." *
گفتم: یه خال داری توی ابروت، که زیر موها پنهونه، اونم دوست دارم.
| حمید جدیدی |
*سعاد الصباح
درباره این سایت