بچه که بودم کفشهای خواهرم را قایم میکردم که نرود. تازه شوهر کردهبود. نه همسن و همبازی من بود، نه برایم قصه میگفت و نه هیچ رابطه خاصی بینمان بود. ولی بود». در خانه بود-خانهخودمان-و حالا که رفته بود،معنیش این میشد که دیگر نبود». جای بود»ش خالی میماند. عین هر بار که میآمدند من کفش هایش را قایم میکردم و هربار مادرم میگفت اذیتشون نکن. بذار برن؛ بازم میان» و هربار خواهرم به کفشهاش میرسید و میرفت و من میماندم و حوضم.
همین خواهرم که داشت میرفت،مادرم گفت داری میری»و گریه کرد. پشتبندش ماهم گریه کردیم. چیزی نگفتیم و گذاشتیم برود. خواهر دومام که میخواست برود،من منتظر بودم ببینم مادر کی برایش گریه می کند. سر صبحانه بود؛ روز جمعه. صبحانه روزجمعه قاعدتا باید وعده خوشایندی باشدبه شرطی که مادر آدم بی هوا نگوید تو هم داری میری» و نزند زیر گریه که پشتبندش ما هم گریه کنیم و لقمههای خیساشک را تندتند قورت بدهیم.
بعد شد نوبت خودم. شش،هفت سال گذشته بود و من بارها صحنهای که مادرم باید می گفت تو هم رفتی بالاخره؟» و بعدش می زد زیر گریه را در ذهنم کارگردانی کردهبودم. راستش نگران بودم نکند این سکانس برای من اتفاق نیفتد! که افتاد.
حالا ربعقرنی از شبانههای کفشقایمکنی می گذرد. خواهرم گاهی می گوید چقده سنگدل شدی،دلت برای ماهم تنگ بشه بابا!» و صدایش، صدای آدمیست که هم دلتنگ است هم دلش میخواهد دل کسی برایش تنگ باشد. من میآیم که بگویم مرا معلمهجرِ تو سنگدلی آموخت، خواهر! میآیم بگویم وقتی داشتی یادم می دادی که نباید کفشهات را قایم کنم، من هم داشتم یاد می گرفتم که آدم رفتنی، رفتنیست؛ حتی بدون کفش. داشتم یاد می گرفتم به جای خالی آدمها عادت کنم. داشتم یاد میگرفتم باید بگذارم» بروند دنبال کارشان،عشقشان،زندگیشان. داشتم یاد می گرفتم مثل سنمارِ معمار، همیشه یک آجر استثنایی بگذارم توی دیوار بلند قصر رابطه. که روزی اگر دیدم دارند از بالای همان قصر پرتم می کنند پایین، جای آن یک آجر را -که با کشیدنش تمام قصر فرو میریزد و رابطه ویران میشود- فقط من بدانم و بس. و بکشمش. میآیم بگویم خواهر! آدمها دو چیز را خیلی خوب یاد می گیرند: به خودشان دروغ بگویند و خیلی به دلشان محل نگذارند.
خواهرهایم گاهی دلتنگ من میشوند. شاید برای من، خانه، برای جای خالیمان گریه هم بکنند. اما بههم که می رسیم،خیلی از دلتنگی نمی گوییم.آدمی که جای خالی زیاد دیده باشد، به رفتن آدمها عادت کرده باشد و دلتنگی را یاد گرفته باشد، خیلی حرف نمیزند؛کلا. سکوت می کند،لبخند می زند،چای می نوشد و در سکوت دلش را می گذارد که خودش با خودش کنار بیاید.
| ناشناس |
نبین به چهره جوان ماندهام.دلم پیر است
من از شکست و شکست از صدای من سیر است
تو را قسم به عزیزت که پیش من دیگر
نگو که شیر، اگر پیر هم شود شیر است
کسی مرا نپسندید و باز میچرخم
که این حکایتِ تلخِ چراغِ آژیر است.
چه قدر خاطرهی ناتمام دارم من!
که اسم تک تکشان حکمت است و تقدیر است
مرا امید به یک اتفاق تازه نده
برای خیلی از این اتفاقها دیر است.
من از نماز به این نکتهاش رسیدم که
سلام وقتِ خداحافظی چه دلگیر است!
| سید سعید صاحب علم |
من حتی بلد نبودم بگم دوسِت دارم جاش مینوشتم دوست دارمت!
ولی کاش میدونستی پشت همه سلامها، کجاییها، رسیدی خبرم کنها، مراقب خودت باشها،
حتی خنده ها و سکوتها و راه رفتنها، چقدر، چقدر، چقدر، دوست دارمت.
| نازنین هاتفی |
ما خواستیم زندگیِ خوبی داشته باشیم و به همدیگر گفته بودیم خداحافظ».
ما خواسته بودیم آن یکی مواظبِ خودش باشد و هنوز به موقع پایمان را رویِ پدالِ ترمز میگذاشتیم، مسواک میزدیم، فیلم میدیدیم، به دوستهامان میگفتیم همه چیز رو به راه است. ما به همدیگر گفته بودیم خداحافظ و زیرِ پاهامان خالی بود.
خواب میدیدم دندانمان تویِ دستشویی می افتد. ما به همدیگر میگفتیم خداحافظ اما غذایِ مورد علاقهمان را هنوز دوست داشتیم. ما شبها از بغض دماغمان پُر میشد، قلبمان می گرفت اما فرداش هنوز نگران بودیم تیمِ محبوبمان گل نخورد. ما به همدیگر میگفتیم خداحافظ. گریه را هُل میدادیم توی دندان هامان اما حواسمان به تاریخِ بیمهی ماشین بود، ما کلاهمان را حوالیِ هم ول میکردیم و سراغش نمی رفتیم، اس ام اس هامان پاک میشد.
ما کتاب های قرض گرفته را پس میفرستادیم، ما مشت میزدیم به قلبمان، اما هنوز رأسِ ساعت به باشگاه می رفتیم. ما دیگر به هم فحش نمی دادیم، داد نمیزدیم. ما دیگر بوس نمیفرستادیم، توی ترافیک نمیماندیم، باهم نمیخوابیدیم. ما گفته بودیم خداحافظ، رسمی دست داده بودیم. ما اسمِ هم را تویِ گلومان قورت دادیم، نگاه نکردیم. دیگر بویِ هم را دوست نداشتیم، وقتی از هم مینوشتیم فعل هامان ماضی بود. حسرت داشتیم، آهمان در میآمد، اما هنوز قیمتِ تورهای تفریحی را چک میکردیم، کانال های خبریمان میوت نبود.
ما گفتیم: زندگیِ خوبی داشته باشی، خداحافظ». توی دلم فکرکردم لابد نمیشود. گفتم حتما از گریه میمیرم، خانهمان را آب می برد. گفتم اگر تولدم بشود و نباشی زنده نمیمانم، دیگر نمیخندم، همهاش آهنگهای غمگین گوش میکنم، با کسی نمی پلکم. اما زندگی همیشه همانجور پیش میرود که میخواهد.
زندگی هنوز قبض میفرستد درِ خانهات که مجبور شوی پاهات را کنی تویِ کفش، زندگی هنوز موجودیِ حسابت را اس ام اس میکند، به مادرت می گوید دقیقهای چهل بار زنگ بزند، زندگی به بازیگرِ محبوبت فیلمنامههای جدید میدهد، کتابِ نویسندهی مورد علاقهات را چاپ میکند. زندگی فشارِ خون پدرت را بالا میبرد، دوست هات را توی تصادف میگیرد، شغلِ جدید برایت پیدا میکند.
زندگی همه چیز را آنطور پیش میبرد که میخواهد و ما که به همدیگر گفته بودیم خداحافظ؛ بعدِ مدتها با صدایِ آرام و گمشده به هم زنگ میزنیم و میپرسیم: این مدت چطور گذشت؟! »
| الهه سادات |
مرا سیاه نکن آدم زغال فروش
مرا چکار به این کوچه های فال فروش؟
مرا چکار به این قوم قیل و قال فروش؟
گرفته حالم از این شهر ضدحال فروش
از این اجاق رها مانده دود سهم من است
یکی نبود جهان کبود سهم من است
و کوه نعره زد اینک: صعود سهم من است
به قله رفتم و دیدم، فرود سهم من است
اگر چه دور و برم جز خطر نمی بینم
علاج واقعه را در سفر نمی بینم
به جز غبار قدم پشت سر نمی بینم
و هیچ عاقبتی در هنر نمی بینم
من ایستاده شکستم اقامه بهتر از این؟
قلم شدم که بخوانید نامه بهتر از این؟
یکی بُرید و یکی دوخت جامه بهتر از این؟
رسیدم و نرسیدم ادامه بهتر از این؟
| احسان افشاری |
وقتی تو یه رابطه عشق میذاری و دوست داشتنت رو خرج میکنی،
ترسناکترین جملهای که میتونی ازش بشنوی "تا قسمت چی باشه" است.
عزیز دل،
من قبلا" بخاطر همین یه جمله روزها خودخوری کردم و شبها بیدار موندم
حرف من این نیست که به قسمت اعتقاد ندارم اما
اینو خوب تجربه کردم که قسمت مسولیت اشتباهای مارو به گردن نمیگیره
و ما فقط خودمون با این جمله گول میزنیم و منتظر میمونیم تا فرصتهامون از دست بره.
دیگه هیچوقت به دختری مثل من نگو "تا قسمت چی باشه"
دلم میخواد اگه خواستنی در کار هست توی گوشم فقط بخونی "چرخ برهم زنم ار غیرِ مرادم گردد"
من توی منتظر بودنت واسه "قسمت شدن یا نشدن" به نخواستنت میرسم و دست دلمو میگیرم و میرم.
| سامیه ش |
دلم باران
دلم دریا
دلم لبخند ماهی ها
دلم اغوای تاکستان به لطف مستی انگور
دلم بوی خوش بابونه می خواهد
دلم یک باغ پر نارنج
دلم آرامش تُرد و لطیف صبح شالیزار
دلم صبحی
سلامی
بوسه ای
عشقی
نسیمی
عطر لبخندی
نوای دلکش تار و کمانچه
از مسیری دورتر حتی
دلم شعری سراسر دوستت دارم
دلم دشتی پر از آویشن و گل پونه می خواهد
دلم مهتاب می خواهد که جانم را بپوشاند
دلم آوازهای سرخوش مستان بی دل
نیمه شب ها زیر پوست مهربان شب
دل ای دل گفتن شبگردهای عاشق دیروز
دلم دنیای این روز من و ما را
به لطفِ غسلِ تعمیدِ کشیشِ عشق
از اول مهربان تر شادتر آبادتر
حتی بگویم زیرو رو وارونه می خواهد
دلم تغییر می خواهد.
| بتول مبشری |
مثل دو کوه، ساکت و سنگین کنار هم،
سر روی شانههای هم و سوگوار هم
ما هر چه میکشیم از این عشق میکشیم
کاری نداشتیم وگرنه به کار هم
قسمت نبود پیچک آغوش هم شویم
دسته گلی شدیم، به روی مزار هم
داراییام تو بودی و من هم نداریات،
یک عمر ساختیم به دار و ندار هم
حالا کنار جاده به این دلخوشیم که
دستی تکان دهیم برای قطار هم
منظومهی من و تو به پایان رسیده است
سیارهمان چه دور شده از مدار هم
یک روز میرسد که شبیه غریبهها
سنگین و سخت میگذریم از کنار هم
| بهروز آورزمان |
کف بالکن نشسته بودم و پاهام رو از لا به لای نرده ها آویزون کرده بودم، یهو صدای پاهاش که روی سرامیک می کشید رو شنیدم، همین طوری که توی تاریکی شب خیره شده بودم به یه لامپ روشن ساختمون رو به رو ای، گفت : باز که بیداری، خوابت نمیاد؟ نشست کنارم گفتم: خواب بد دیدم . فندکشو از کنار نرده برداشت سیگارشو روشن کرد گفت: تعریف کن ببینم .
دستمو بردم توی پاکت سیگارش زیر چشمی نگاهم کرد اومد خط و نشون بکشه واسم با چشماش که نتونست و یه لبخند کج زد، سیگارمو واسم روشن کرد. گفتم : باد میومد، خیلی شدید بود همه چیزو داشت با خودش می برد، با یه متر فاصله رو به روی هم بودیم. میخواستم بیام پیشت تقلا میکردم، زور میزدم، نفسم بند اومده بود، هر یه قدمی که میومدم سمتت باد یه قدم منو مینداخت عقب.
دستش رو انداخت دورم مثل من خیره شده بود به یه لامپ روشن ساختمون رو به رو ای، سرمو تکیه دادم به شونه اش، یه قطره اشک از چشم چپم سر خورد روی پیرهنش، سیگارشو کنار پاهاش خاموش کرد، آروم زیر لب پرسید: میترسی؟ یه قطره از چشم راستم سر خورد تا روی لبم، با بغض گفتم: اگه باد بیاد چی؟ اگه همه چیزو با خودش ببره، حتی تو رو.
سرش رو تکیه داد به سرم، سیگارمو از لای دستم کشید و خاموش کرد.
گفت: میگن آدم هایی که بعده یه مدت طولانی از کما بیرون میان، اولین چیزی که میگن اغلب یه اسمه: مارال، حسین، سارا، وحید، مریم، شیما. ، هرکدوم از این اسم ها ممکنه اولین اسمی باشه که بعد از به هوش اومدن یه آدم هایی با لب های خشک و صدای تیکه تیکه صدا کرده باشن.
باد، بوران، برف، تگرگ، طوفان، سیل، مهم نیست جدا بشیم مهم نیست چی جدامون کنه، حتی مهم نیست هر قدمی که میریم سمت هم یه قدم به عقب هولمون بدن، میدونی میخوام چی بگم؟ دستش رو کشید روی سینه و سرش: تو اینجایی، تو اینجایی. تو اسمی نیستی که یادم بره، یه اسم هایی هست بیشتر از این که اسم یه آدم دیگه باشه اسم تو میشه، واسه این که خودت دوباره زنده بشی، واسه به هوش اومدنت باید صداشون کنی، هر بار هم که به هوش بیام صدات می کنم، حتی اگه تو بالای سرم نباشی.
حالا بخوابیم؟
| مرآجان |
کجا جا بذارم هوای تو رو؟
چه جوری تظاهر کنم محکمم؟
نفس تا نفس اسم تو با منه
دلم تنگ میشه.منم آدمم
یه جوری نشون کردی احساسمو
که تا آخر عمر وابسته شه
دری که به دیوونگی وا بشه
تو رو از تو میگیره تا بسته شه
به شوق پریدن کبوتر شدم
از آغوش تو آسمون ساختم
واسه لمس آرامشی که نبود
به جای تو جنگیدم و باختم
به جای تو هر روز عاشق شدم
شکستم که باشی به هر قیمتی
تو که دیدی بازی بلد نیستم
چرا اومدی که بری؟! لعنتی
چراهای پی در پی از هر طرف
مثِ پتک هی توو سرم میخوره
"من و تو نداریم" حرف تو بود
یه چاقو کجا دستَشو میبره؟!
فرار از تو و خاطراتت فقط
دلِ تنگمو تنگ تر میکنه
گذشت زمان خیلی خوبه ولی
مسکن یه مدت اثر میکنه.
| سمانه مصدق |
میگه: تو که تازه اومدی بابک! کی قراره بری؟
میگم: همین روزا، چطور مگه مادر؟
میگه: حیف که این گُلا دست و بالمو بستن، وگرنه خودمم باهات میومدم.
میگم: خب گلا رو بسپار دست همسایه بهشون آب بده.
میگه: فقط آب و خاکشون نیس که! این گُلا باید یکی باهاشون حرف بزنه، غصشونو بخوره، مادر میخوان اینا
هیچی نمیگم.
میره دست میزنه به حُسن یوسف
میگه: امروز بهتری انگار
هیچی نمیگم.
میگه: بابک رفتی اونجا هر روز بهم زنگ بزن، میدونم گشنه نمیمونی ولی باید یکی باهات حرف بزنه که دلت نَمیره.
نگاش میکنم
میگم: دیگه نمیرم مادر
نگام میکنه، میگه: چی شد یهو پس؟
میگم: آخه زندگی فقط آب و دونه نیست، مگه نه؟
هیچی نمیگه.
نگاش میکنم؛ میبینم با گوشه چارقدش داره اشکاشو پاک میکنه
| بابک زمانی |
از آخرین باری که سمت کاغذ و خودکارم رفته ام و حس کردم که میتوانم چیزی بنویسم چهارده روز میگذرد.
از آخرین باری که دوستت داشته ام فقط چند ثانیه گذشته است.
آخرین بار همین چند لحظه ی پیش بود. دست راستت را زیر گوش راستت گذاشته بودی و با دهان نیمه باز خوابیده بودی. آب دهانت از روی گونه ات روی بالشت سرازیر شده بود. موهایت در آشفته ترین حالت ممکن دور سرت ریخته بودند. فقط با بالا و پایین رفتن شکمت موقع نفس کشیدن میتوانستم مطمئن شوم که نمرده ای. پاهایت را توی شکمت جمع کرده بودی و تمام فضایی که روی زمین اشغال کرده بودی به صد و چهل سانت هم نمیرسد. به راحتی توی یک بغل سایز متوسط جا میشدی. هیچوقت از هیچ چیزی زیاد نخواستی. همیشه با کم ساخته ای. به جز نون خامه ای. تنها جایی که همیشه از سهم خودت بیشتر برمیداری موقع برداشتن نون خامه ایست.
اگر میتوانستی هیچوقت نمی گذاشتی در این حالت ببینمت. چه خوب که نمیتوانی. این باشکوه ترین تصویری ست که از تو دیده ام. یک موجود صد و شصت و خورده ای سانتی، که در ژولیده ترین حالتش هم کماکان زیباست.
آخرین باری که در سکوت به تماشایت نشسته بودم را به خاطر نمی آورم. امشب اما یک دل سیر نگاهت کردم. وقتی که حواست به من نبود. وقتی که عمیق و آرام خوابیده بودی. که اگر از خواب نپریده بودی و مجبور نشده بودم روی زمین پهن شوم و خودم را به خواب بزنم، حالا میتوانستم با اطمینان بگویم دقیقا شش ساعت و بیست دقیقه است که به تو زل زده ام.
| محمدرضا جعفری |
برف آمد که جای پای تو را
بر زمین عمق بیشتر بدهد
برف آمد که با زبان سپید
جغد را از درخت پَر بدهد
از همین قاب مستطیلی شکل
دیده ام ایستگاه آخر را
شیشهها را بخار میگیرد
تا نبینم نگاه آخر را
چیزی از آسمان نمیخواهم
تو اگر لکه ابر من باشی
زندگی را به گور میبخشم
تو اگر سنگ قبر من باشی
| احسان افشاری |
بوسه ای بر این سر بدبختی را پاک می کند
سرت را می بوسم.
بوسه ای بر این چشم بی خوابی را می برد
چشمت را می بوسم.
بوسه ای بر این لب عمیق ترین تشنگی را فرو می نشاند
لبت را می بوسم.
بوسه ای بر این سر خاطره را پاک می کند
سرت را می بوسم.
| مارینا تسوتایوا |
دوست دارم، اینکه گاهی بحث را کِش می دهی
بوسه هایی را که با اصرار و خواهش می دهی
باد می پیچد به خود از حسرتش! وقتی که تو
دست بر مو می بری، آن را نوازش می دهی
عطر شالی لای موها، شرم گل بر گونه ات
چهره ی پاک پری ها را نمایش می دهی
شهر ما شاعر فراوان دارد و تقصیر توست!
آنقدر که سوژه ی ناب سُرایش می دهی
بابل از تبعض ها خسته است.امّا باز شُکر
هستی و این دردها را خوب کاهش می دهی
آنقدر خوبی اگر حاکم شوی بر محکمه
بر تمام مجرمانت حکم بخشش می دهی
| مهدی مهدی زاده |
وقتی چمدانش را به قصد رفتن بست
نگفتم: عزیزم، این کار را نکن
نگفتم: برگرد، و یک بار دیگر به من فرصت بده.
وقتی پرسید دوستش دارم یا نه! رویم را برگرداندم
حالا او رفته و من تمام چیزهایی را که نگفتم، میشنوم
نگفتم: عزیزم متاسفم، چون من هم مقصر بودم
نگفتم: اختلافها را کنار بگذاریم، چون تمام آنچه میخواهیم عشق و وفاداری و مهلت است.
گفتم: اگر راهت را انتخاب کردهای، من آن را سد نخواهم کرد.
حالا او رفته و من تمام چیزهایی را که نگفتم، میشنوم
او را در آغوش نگرفتم و اشکهایش را پاک نکردم.
نگفتم: اگر تو نباشی زندگیام بیمعنی خواهد بود،
فکر میکردم از تمامی آن بازیها خلاص خواهم شد
اما حالا.تنها کاری که میکنم، گوش دادن به چیزهایی است که نگفتم
نگفتم: بارانیات را درآر
قهوه درست میکنم و با هم حرف میزنیم
نگفتم: جاده بیرون خانه، طولانی و خلوت و بیانتهاست
گفتم: خدانگهدار، موفق باشی، خدا به همراهت
او رفت
و مرا تنها گذاشت
تا با تمام چیزهایی که نگفتم، زندگی کنم.
| شل سیلور استاین |
همیشه خستگی از انجام دادن کاری نیست، خستگی گاهی از انجام ندادن کاریست؛
کاری که میتوانستهای و انجام ندادهای، نگذاشتهاند که انجام دهی؛ گویی تمام دنیا غُل و زنجیرت شده که آن کار را انجام ندهی.
خستگیِ انجام ندادن، بسیار کشندهتر است، بسیار طولانیتر است، بسیار غمانگیزتر است.
اصلاً خستگی انجام ندادنِ یک کار، چیزی فراتر از خستگیست؛ و این نوع خستگی، تهنشین شدن» نام دارد. تهنشین شدن آدم در خودش. تهنشین شدن همهی توان و آرزو و امیدهای آدم در درون خودش.
مثل تهنشین شدن ذرات شناور در گودال آبی که سنگی به درونش انداخته باشی.
مثل تهنشین شدن دانههای خاکشیر در یک لیوانِ شیشهای.
از یک جایی به بعد، آدمها هم در خودشان تهنشین میشوند؛ اما کسانی که تهنشین شدهاند، دوام نمیآورند، زنده نمیمانند، همان دوران جوانی، زندگی را میبوسند و میگذارند کنار؛ آنها هم که پوست کُلفتترند و تهنشینی در دوران جوانی را تاب میآورند، آن را سالها بعد، با چین و چروکهای صورت و رنگ موهای سرشان پس میدهند؛ مثل پدر که چینهای صورت و رنگ موهایش، خبر از تهنشینی بزرگی در او میداد که در گوشهای از حیاط آنگونه چُمباتمه زده بود.
اصلاً میدانید چیست؟ آدمهایی که در گوشهای تک و تنها زانوهای خود را بغل میکنند و چمباتمه میزنند،
همان تهنشینشدگان هستند؛
همانها که خودشان در خودشان تهنشین شده است.
| بعد از ابر / بابک زمانی |
اگه حس بودن نداری برو
که بود و نبودت عذابه برام
شبا با خیالت قدم میزنم
کمک کن یکم با خودم را بیام
یه عمره که ابری و بارونی ام
یه عمره که می بارمت ،نیستی
زیادن شبایی که کم دارمت
شبایی که کم دارمت نیستی
حواست کجا پرته که نیستی
دروغه که میگی دلت با منه
چراغای تاریک این رابطه
یه عمره که تکلیفشون روشنه
دلم خیلی وقته سیاهه رفیق
دلی که عزادار آیندمه
هنوز خیلی مونده بفهمی چرا
لباس عزا تو تن خندمه
نیازم به گریه شدیده رفیق
یکم شونه واسم امانت بیار
یه خنجر تو مشت و یه مشتم نمک
برا احتمال خیانت بیار
یه رویای دوری یه روز محال
که هرگز حقیقیت نداری رفیق
واسم مثل کوهی پر از دلخوشی
ولی واقعیت نداری رفیق
یکم واقعی تر کنارم بمون
یکم واقعی تر بهم گوش کن
اگه حس بودن نداری برو
منو واقعی تر فراموش کن
| هانی ملک زاده |
در شنبه ترین روز جهان از تو سرودم
تا جمعه ترین ثانیه همراه تو بودم
یک هفته پر از هلهله ی نام تو گشتم
یک هفته پراز وسوسه گردید وجودم
گرچه دل تو سخت تر از سخت ترین بود
راهی به دماوندترین کوه گشودم!
از پنجره ی اشک به قلب تو رسیدم
آیینه تَرَک خورد به هنگام ورودم!
با آنکه قناری تر از آواز، تو بودی
من غیر سکوت از لب لعلت نشنودم
نام از تو نبردم نکند شهر بداند
از بس که من از بردن نام تو حسودم!
رودی شده ام وازَده در معرض توفان
از زله ی آبیِ این عشق، کبودم!
تو شعرترین شعرترین شعر جهانی
من شاعر گُنگی که فقط از تو سرودم!
| یدالله گودرزی |
ولی فایده اش چیست که انسان هی از خودش بپرسد که اگر فلان لحظه یا بهمان لحظه جور دیگری برگزار شده بود، کار به کجا میکشید؟
باید برای خودت خوش باشی.
بهترین قسمت روز شب است.
تو کار روزت را انجام داده ای. حالا پاهات را بگذار بالا و خوش باش. من اینجوری میبینم.
از هرکس میخواهی بپرس.
بهترین قسمت روز شب است.
| کازوئو ایشی گورو / ترجمه: نجف دریابندری |
من چلچراغ خانه ی پیراهنت باشم
روزی کنارت همدمت عشقت زنت باشم
ای وای فکرش را بکن بین همه خوبان
آخر ببینی من فقط وصل تنت باشم
شب های سرد زندگی حتی اگر آید
من همدم دردت چراغ روشنت باشم
می خواهم اینجا باشی و هرشب کنار تو
در حال عشق و مستی و بوسیدنت باشم
من آرزویم بود جای شانه ات بودم
یا اینکه جای دکمه ی پیراهنت باشم
ای کاش من حس لطیف شعر تو بودم
یا کاش می شد بوسه ای بر گردنت باشم
چیز زیادی از حضور تو نمی خواهم
من قانعم باشی و غرق دیدنت باشم
با اینکه من اسطوره ی فکر و خیالاتم
اما دلم می خواست یک روزی زنت باشم.
| الهه رضایی |
یک جا هم تصمیم میگیری برای آخرین بار عکسش را نگاه کنی، برای آخرین بار پیامها را بخوانی، به صدایش فکر کنی، چشمهایش را به یاد بیاوری، بعد دیگر سراغ مرور خاطراتت نروی و سعی کنی عاقلانه رفتار کنی.
دارم برای بار آخر به خندیدنت فکر میکنم!
این بار آخرها چقدر درد دارند.
من این بار آخر را دوست ندارم. میخواهم از اول داشته باشمت. جای عکست خودت را.
دارم به خندیدنت فکر میکنم. به لبهایی که میتوانست به جای خداحافظی اسمم را صدا بزند، میتوانست مرا ببوسد.
دستهایی که میتوانست نوازش کند.
قلبی که میتوانست دوست داشته باشد.
دلم برایت تنگ شده است. این حرفها را نمیتوانم به کسی بگویم. و تو آنقدر نیستی، آنقدر نیستی که دوباره مجبورم برای بار آخر عکست را نگاه کنم، به صدایت فکر کنم، چشمهایت را به یاد بیاورم
آه! آخر در این حلقهی ادامه دار دیوانه میشوم.
| اهورا فروزان |
چقدر بعضی آدم ها قشنگ عاشق میشوند، آنقدر قشنگ که دوست داری یکجای زندگی دو نفره ی جذابشان بنشینی و عشق کنی از آن همه اشتیاق و علاقه.به تصویر بکشی بوسه هایشان را، به روی کاغذ بیاوری القابی که بهم نسبت میدهند، فداکاری هایی که برای هم می کنند، دوستت دارم هایی که برای هم می آفرینند،
اصلا بعضی ها واقعا شیرین عاشق می شوند و شیرین عاشق می مانند و شیرین زندگی میکنند، این ها به "عشق" اعتبار می بخشند و امید که اگر پایت لرزید و رفتی در حوالی عشق و عاشقی نترسی، دلت خوش باشد که حس خوبی هست، آرامشی هست، علاقه ی جا افتاده ای هست که به این سادگی ها رنگش از روی زندگی روزمره نمی پرد که جایش خیانت بیاید و پنهان کاری و دروغ
بعضی ها الگوی عشقند انگار، یکجورهایی دل را به هوس می اندازند که عاشق باشد و عاشقی کند، از آن عشق های شیرین ماندنی.
آدم عشق را با نام بعضی ها آغاز می کند و توی جمعی اگر مظلوم واقع شود حرفی برای گفتن دارد، آخر خیلی ها می گویند عشق کدام است، عاشق واقعی کجای دنیا پیدا میشود؟! دلت خوش است ها !!!
آنوقت اگر تو از آن آدم هایی که قشنگ عاشق می شوند توی زندگی ات دیده باشی می گویی عشق هست، من دیده ام از آن واقعی هایش را که مرد برای زنش کتاب می خواند تا خوابش ببرد، ظرف می شوید که دستان بانویش غمگین نباشند و زن برای مردش شعر می گوید و می چسباند روی آینه که یادش بیاورد چقدر دوستش دارد، کیک می پزد که بگوید اگر تو دوستم داشته باشی هیچ کاری سخت نیست، از آن عاشق هایی که باهم کودکند، باهم بزرگند، برای هم تکیه گاهند و منبع عشق و انگیزه، من دیده ام زوج هایی را که بدون هم مرده اند و عشقشان را هیچ جای این کره ی خاکی جا نگذاشته اند جز در خاطره ی اطرافیانشان، عشق واقعی هنوز هم پیدا می شود، فکر نکن آنها که عشق را به بازی میگیرند برنده اند،
نه جانم، عشق قدرتمند تر از اینهاست که کسی بتواند آتش به جانش بیاندازند.
همان هایی که خوب عاشقند می دانند!
ما میتوانیم الگوی تازه ای را به قصه های عاشقانه ی دنیا اضافه کنیم!
پس بیا بهم برسیم.
| نازنین عابدین پور |
خندیدن، خطر دیوانه قلمداد شدن را دارد.
گریستن، خطر احساساتی قلمداد شدن را دارد،
ابراز احساسات، خطر برملاشدن شخصیت را دارد،
عشق ورزیدن، خطر این را دارد که متقابلا به ما عشق نورزند!
زیستن، خطر مردن را دارد؛ تلاش کردن، خطر شکست را دارد؛
ولی با خطر نکردن، بردهای خواهید بود که گرفتار زنجیر قاطعیت شده است و آزادی را به اسارت داده است؛
تنها یک نفر آزاد است، آن که خطر کند.
| ریچارد لیدر |
گله ها را بگذار!
ناله ها را بَس کن!
روزگار گوش ندارد که تو هی شِکوه کنی!
زندگی چشم نداردکه ببیند
اخم دلتنگ تو را.
فرصتی نیست که صرف گله و ناله شود!
تا بجنبیم تمام است تمام.!
مهر دیدی که به برهم زدن چشم گذشت؟!
یا همین سال جدید ؟
بازکم مانده به عید.
این شتاب عُمر است.
من و تو باورمان نیست که نیست!
| فخرالدین سوادکوهی |
گفتم بیا بشین کنار من یکم تنهایی در کن، خسته نشدی از بس دور اتاق راه رفتی و نرسیدی؟
گفت: بذار خبری ازش نگیرم ببینم اونم خبری ازم نمیگیره؟
گفتم: چی؟
گفت: لامپ آشپزخونه رو روشن گذاشتی؟ نیاد ببینه خاموشه چراغا فکر کنه خوابیدیم بذاره بره.
گفتم: دیگه آخراشه.
گفت: نکنه زیادی لاغریم، قد آغوشش نمیشیم، از ما میزنه بیرون، دیگه مارو نمیخواد؟
گفتم: شام حاضره بیا بشین یه لقمه بخور.
گفت: مرسی، من انقد خودمو خوردم دیگه اشتها ندارم. گفتی چی آخراشه؟
گفتم: اینکه میگی بذار ازش خبر نگیرم ببینم اونم ازم خبر نمیگیره؟» یعنی دیگه چیزی نمونده برسین به تهش. به نظرم رهاش کن بره.
گفت: خوش به حالت.
گفتم: هزار بار بهت نگفتم این پسره سُره، سعی نکن با دستات بگیریش؟
گفت: خوش به حالت.
گفتم: تا وقتی جذابی که عادت نشی. تکراری نکن خودتو براش. مثل شطرنج میمونه، نباید بذاری حرکت بعدیتو حدس بزنه.
گفت: خوش به حالت.
گفتم: زهرمار. چی میگی هی؟ خوش به حال چیم؟
گفت: کسیو دوس نداری، نمیفهمی دوس داشتن یعنی چی.
لقمه تو دهنم ماسید. خواستم سینک ظرفشویی رو پر از آب کنم گردنشو بگیرم فرو کنم تو سینک و بگم: من کل این قدم زدنای بیهوده و پیوسته ی دور اتاقو جزوه شو پاکنویس کردم رو طاقچه س.
دیدم روی دیوار خود عاشق پندارانِ سلیطه سرشت یادگاری نوشتن به چه ارزد؟ به ارزن.
چیزی نگفتم. لیوان آبو گذاشتم پشت لقمه ی ماسیده در گلو.
| محمدرضا جعفری |
نفس کشیدم و گفتی زمانه جانکاه است
نفس نمی کشم، این آه از پی آه است
در آسمان خبری از ستاره ی من نیست
که هر چه بخت بلند است، عمر کوتاه است
به جای سرزنش من به او نگاه کنید
دلیل سر به هوا گشتن زمین، ماه است
شب مشاهده ی چشم آن کمان ابروست
کمین کنید رقیبان سر بزنگاه است
اگر نبوسم حسرت، اگر ببوسم شرم
شب خجالت من از لب تو در راه است
| فاضل نظری |
دوست دارم
سه شنبهی آخر اسفند
از زیر کرسی تنهاییام
نبودنت را بکشم بیرون
بیاندازم کف اتاق
شعر بپاشم روش
کبریت بزنم
و از آتش یک سال انتظار بپَرم.
بهار بیحضور تو
کابوس این خواب زمستانی است
دوست دارم
شکوفه، بهانهی تو باشد
تو پیراهن تمام فصلها که در راهند.
| سید محمد مرکبیان |
هر چیز را که روز ازل آفریده است
بی شک خدای عزّوجل آفریده است
از جمله تو.چه سنگ تمامی گذاشتهست!
آخر تو را بدون بدل آفریده است!
وقتی که آفرید تو را، گفت آفرین!
عمداً تو را شبیه غزل آفریده است!
شاید برای وصف رُخَت این چنین خدا
مفعول و فاعلات و فَعَل آفریده است
دید از جمال روی تو شرمنده است ماه
بین زمین و ماه، زحل آفریده است
شیرینی لب تو خدا را مجاب کرد
از شهد خنده هات عسل آفریده است!
مشغول فکر بود کجا جا دهد تو را
بعد از کمی درنگ.بغل آفریده است!
| فرهاد شریفی |
بعد از چند ثانیه مکث در مکالمه ی تلفنی مان، حرف آخرش را زد و گفت:
بهتره که فقط دوست باشیم.این طوری به نفع جفتمونه! »
سکوت کردم.
آخر دیگر این چه صیغه ای بود که باب شده بود! جاست فرند یا همان دوست اجتماعی، آن هم بعد از یک رابطه ی عاطفی! مگر می شد؟!
می دانستم ترس از رابطه دارد، ترس از گیر کردن در یک احساس و یا شاید هم ترس از متعهد شدن به یک احساس.
بارها گفته بود در همین مدت کم اگر همچین احساسی بینمان شکل گرفته است، پیش برویم شدیدتر می شود.و واضح بود که بخاطر تجربیات تلخ گذشته اش این را نمی خواهد.
سعی کردم متمرکز بشوم که گفتم :
ببین.من دنبال یک احساس عمیق و شدید نیستم دیگه.
تا اینجای زندگیم پوست انداختم تا به این نتیجه رسیدم که اینکه کسی بلد باشه حال آدمو خوب بکنه، اینکه کسی بهت آرامش بده، مهم تر از عشقی شدید هست که فقط می سوزونه.من دنبال این حال خوبم.که هم حال خودم خوب بشه هم تو »
سکوتی کرد و گفت :
می دونم.اما این خواسته ی تو هست.
خواسته ی من اینه که بدون قطع ارتباط دوتا دوست معمولی باشیم.تمام ! »
واقعیت این بود که نمی توانستم اصرار به چیزی بورزم هر چند رابطه در اوایل با اصرار خودش پیش رفته بود، هر چند وسط رابطه خودش تصمیم گرفت شکل رابطه را عوض کند.اما جای اعتراض بیشتری باقی نمانده بود، زیرا نمی توانستم دیدگاهش را نسبت به مسائل به زور عوض کنم.
تا همان جای زندگی ام برای رسیدن به خواسته هایم تمام تلاشم را می کردم تا در آینده مدیون احساس و زندگی ام نباشم. اما دست و پا زدن بیش از حد فقط خودم را غرق می کرد!
دوست داشتم که برایش دیده شوم اما به خوبی واقف بودم که رابطه مانند قایقی هست که باید دو طرف همسو با هم پارو بزنند وگرنه پارو زدن یکی از طرفین به تنهایی قایق را به جایی نخواهد رساند.
سکوتم کش دار شد که ادامه داد:
حق انتخاب داری.یا از این جای راه به بعد مثله دوتا دوست پیش بریم و یا.
کلا قطع بشه اگه اذیت میشی. »
بعد از چند ثانیه مکث بدون حرفی اضافه گفتم:
باشه.پس خداحافظ »
کمی جا خورد اما نمی دانست که بیشتر از حال خوب و آرامش، بیشتر از احساس شدید و مداوم، شخصیت، غرور و ارزش آدم ها برایشان مهم است.
| مریناز زند |
شیداتر از این شدن چگونه؟
رسواتر از این شدن چگونه؟
بیهوده به سرمه چشم داری
زیباتر از این شدن چگونه؟
من پلک به دیدن تو بستم
بیناتر از این شدن چگونه؟
پنهان شده در تمام ذرات
پیداتر از این شدن چگونه؟
ای با همه، مثل سایه همراه
تنهاتر از این شدن چگونه؟
عاشق شدم و کسی نفهمید
رسواتر از این شدن چگونه؟
| فاضل نظری |
" أنا لا اَشْبِهُ عشّاقکِ یا سیدتی
فإذا اَهداکِ غیری غَیْمَهّ
أنا أهدیکِ المطرْ
و إذا اَهداکِ قندیلاّ.فإنی
سوف أهدیکِ غصناً
فسأهدیکِ الشجرْ
و إذا أهداکِ غیری مَرکبَاً
فسأهدیکِ السَفَرْ. "
من شبیه به عشاقت نیستم!
اگر کسی به غیر از من،
به تو ابر هدیه داد!
من، به تو باران هدیه میدهم.
و اگر به تو فانوس هدیه داد
من به تو شاخه درختی هدیه میدهم،
من به تو درخت هدیه میدهم،
و اگر کسی به غیر از من
به تو کشتی هدیه داد!
من به تو سفر هدیه میدهم.
| نزار قبانی |
خدا را چه دیدی؟ شاید هم به کام ما شد دنیا. یک شب لااقل.
یک بار کنار هم بیدار می مانیم تا صبح. تو شبِ گیسوانت را بریز روی ظهر داغ تنت، بخند، آن طوری از ته دل بخند که چشم هایت هم می خندند، چشم های درشت دلنشینت.
نیمه های شب که خوابت گرفت، بیا مثل دخترکی سه ساله آرام دراز بکش کنار من، برایت شعر بخوانم به زمزمه، نوازشت کنم، ببوسمت. بی هیچ هراسی، سرت را بگذار روی سینه من و چشمهایت را ببند.
من با تمام جانم سرباز بی وطن نترسی میشوم که خلق شده برای محافظت از مرزهای بودنت. با هر نفست، دوبار شهید گمنام می شوم در تیرگی های شبی که خورشیدش تویی. بوی تنت بپیچد در تمام روزگارم، مست شوم از عطر بودنت، بی باده.
باده تویی، شراب ناب تویی، بید مجنون جوان من.
دیر رسیده ایم به هم. حیف از تو که با من بمانی، گل نیلوفر مرداب شوی.
اگر هم شبی کنار هم بودیم، یادت باشد صبح که شد، از تمام خیال ها بروی.
قبل از آن که عادت کنی به تیرگی های طولانی دنیای من، ماه صورتت را بردار و برو.
قبل از آن که عادت کنی به آغوش سرد ناامنم. به تلخی مداومم. به دردهای جاری در ثانیه های زشت شبانه روزمبرو.
تو فکر کن گم شده بوده ای، من هم فکر می کنم خواب دیده ام، خواب دلچسبی که هرگز تکرار نخواهد شد.
| حمید سلیمی |
من هستم آن اسیر نِگون در وبال خویش
چون طفل گم شدم به دل قیل و قال خویش
آن بِسملم که می تپد از بال بال خویش
حالی نمانده است که پُرسم ز حال خویش
من بی جواب می گذرم از سوال خویش
بهر تو بس که طاقچه بالا گذاشتم
هر شب قرار خویش به فردا گذاشتم
من بخت خویش کشته، تو را وا گذاشتم
از خون خود حنا به کف پا گذاشتم
چون من مباد خون کسی پایمال خویش
آن کس که رو به روی تو اِستاده، آن منم
آن ناتوان که داده ز دستش توان، منم
آن کس که قهر کرده از او آسمان، منم
آن کس که جای مانده زِ هر کاروان، منم
حتی نمی رسم پس از این بر وصال خویش
دلبر کمند بست و من آن را گسیختم
ای خاک بر سرم که ز یارم گریختم
بر سر نشسته خاک فراق تو بیختم
سوغات چون نشد بخرم باز ریختم
از خرده های دل به دلِ دستمال خویش
ای داد، کان شراره ی غیرت ز فرط ناز
پروانه ی دُکان مرا سوخت بی جواز
جایم نداد گوشه ای از پرده حجاز
الطاف تو به نیم نفس بسته است و باز
من گیر کرده ام به دل ماه و سال خویش
شد روی شانه این سر شوریده سر گران
تیغی درآورید به رقص ای فرشتگان
حجت تمام می کنم اکنون به دلبران
قبل از غروب گر نستانی ز بنده جان
من خون خویش می کنم امشب حلال خویش
مهرت به دل نیامده بی چند و چون نشست
جاه و جلال تو به دل از بس فزون نشست
بیچاره دل ز حشمتت از در برون نشست
فالی زدم به حافظ و دستم به خون نشست
دوشینه دیده ام جگرم را به فال خویش
گفتی که عاشقان تو سادات عالمند
گفتی که وحشیان غزال تو آدمند
ره بُردگان وصل تو، هم بیش و هم کمند
در آبگیر ذی حجه صید مُحَرَّمند
این ماهیان خفته به آب زلال خویش
ما را کسی به سوی بیابان نمی برد
درد مرا کسی سوی درمان نمی برد
کس زیره را به جانب کرمان نمی برد
این نامه را کسی سوی سلطان نمی برد
کای محتشم مرا بپذیر از جلال خویش
از بس که داغ دیده و از جا نرفته ام
جایی چو شمس بهر تماشا نرفته ام
بسیار رفته اند، من اما نرفته ام
من تا کنون به خیمه ی آقا نرفته ام
تا اشک من ز گونه بگیرد به شال خویش
جُستیم ، در تمام دو عالم جَنَم نبود
ضایع تر از شکست جگرها ستم نبود
در هیچ خانه بر لب این رود نَم نبود
در شهر کاغذی که شود محرمم نبود
معنی نوشت نامه ی خود را به بال خویش.
| معنی زنجانی |
آیدا.!!!
آنچه به تو میدهم عشق من نیست؛ بلکه تو خود، عشق منی.
تویی که عشق را در من بیدار میکنی و اگر بخواهم این نکته را آشکارتر بگویم، میبایست گفته باشم که من "زنی" نمیجویم، من جویای آیدای خویشم.
آیدا را میجویم تا زیباترین لحظات زندگی را چون نگین گرانبهایی بر این حلقهی بیقدر و بهای روزان و شبان بنشاند.
آیدا را میجویم تا با تن خود رازهای شادی را با تن من در میان بگذارد.
آیدا را میجویم تا مرا به "دیوانگی" بکشاند؛ که من در اوج "دیوانگی" بتوانم به قدرتهای ارادهی خود واقف شوم؛ که من در اوج غرایز برانگیختهی خود بتوانم شکوه انسانیت را بازیابم و به محک زنم؛ که من بتوانم آگاه شوم.
آیدا! این که مرا به سوی تو میکشد عشق نیست، شکوه توست؛ و آنچه مرا به انتخاب تو برمیانگیزد، نیاز تن من نیست، یگانگی ارواح و اندیشه های ماست.
| مثل خون در رگ های من / احمد شاملو |
شمع هامو به جام فوت کنید
قصد کردم به شعر برگردم.
آخ! مادر.شب تولدمه!
من از اول اذیّتت کردم
چند ساله تولدم هر سال
جیغ مادر مدام، تو سَرَمه.
چند ساله، تولدم، میگم:
دیگه امسال، سال آخرمه.
چیزی از بچگیم یادم نیست
جز همین شعر و خونه ی پدری
درد های بزرگ تر شدنم.
گریه و جنگ و مرگ و در به دری
من جوونی نکرده بودم که
دستای روزگار، پیرم کرد!
عشق میگفت: "بچه آهو باش!"
دست تقدیر، ماده شیرم کرد!
جامعه، عشق، خانواده، رفیق!
پشت کردن بهم، یه دنده شدم
زندگی ضربه های ممتد بود
زخم خوردم، ولی برنده شدم!
به خودم قول داده بودم که
خوب باشم! ولی بدی دیدم!
خواستم بد بشم، به جاش امشب
هرکی بد کرده بود و بخشیدم!
خنده مو، نذر آدما کردم.
غصه هامو فقط خودم خوردم
بعد سی سال تازه فهمیدم:
شب قبل از تولدم مردم!
| اهورا فروزان |
چه می شود سرنوشت فرشته ای
که دوستت دارم » گفته؟
به بوسه،
به آغوش،
به تو.
فکر کرده؟
فرشته ای که بال هایش را زمین گذاشته
تا دست های یک انسان را بگیرد
دست های تو را بگیرد
و آنقدر به جستجوی تو،
راه های زمینی را طی کرده،
که راه آسمان را گم کرده است
فرشته ای که دندانه های سین دوستت دارم »
گلویش را آنچنان بریده،
که هیچ ذکری از دهانش بیرون نمی ریزد
و یک نام چند حرفی معمولی،
چنان روی دهانش خشک شده،
که جرات بوسیدن را از دست داده است
چه می شود سرنوشت کسی که،
هنوز می تواند دوست بدارد؟
چه می شود؟
چه می شود سرنوشت من؟
| سیما محمودی |
دلم گرفته برای اوناییکه واسه ابراز عشقشون ؛
ماههاست فقط حساب کتاب میکنند دریغ از یه ارزن دلیری!
ابتهاج میگفت باید عاشق شد و رفت” و خوب چیزی گفته
البته که عشق یکسره موجب دردسره،
البته که حساب عاشقی و ازدواج را باید با هم کمی تفکیک کرد
البته که عاشق یه پفیوز نباید شد
البته که عاشقی شیرجه زدنه و وای به حال شیرجه زنی که شنا بلد نباشه
ولی؛
بی عشقی، نداشتنِ” تلخیست.
یکی باید باشه غیر خودمون که به خاطرش حسودی کنیم و واسش یقه پاره کنیم ؛
به بهانه ش، دعای سر قنوت رو بلندتر بخونیم و عطر شعر مولوی و طعم کتاب کریستین بوبن رو بفهمیم ؛
تلفنی واسش شعر ” بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم ” رو بخونیم و از صدای نفسش اون ور خط بفهمیم حظ کرده
یکی باید باشه به بهانه ش
باشگاه بریم، قشنگ تر بپوشیم، سوت بزنیم و تو جاده آهنگ ” یکی را دوست دارم” معین رو بلند بخونیم
و بعضی غروب ها به یادش آهنگ همایون زمزمه کنیم :” نبسته ام به کس دل.”
یکی باید باشه که نگهش داریم
باید عاشق شد و ماند.
| علیرضا شیری |
به یکدیگر مِهر بورزید،
اما از مِهر بند نسازید.
بگذارید که مِهر دریای مواجی باشد
در میان دو ساحل روح های شما.
جام یکدیگر را پُر کنید،
اما از یک جام منوشید.
از نان خود به یکدیگر بدهید،
اما از یک گرده نان مخورید.
با هم بخوانید و برقصید و شادی کنید
ولی یکدیگر را تنها بگذارید
همانگونه که
تارهای ساز تنها هستند
با آن که از یک نغمه
به ارتعاش در می آیند.
| جبران خلیل جبران |
آقاجون که مرد عزیز دیگه مثل سابق نشد، غذاهایی که دوست داشت نخورد، به گلدونا آب نداد، از تهِ دل نخندید، دم غروب پاچه ی شلوارشو نزد بالا و پاشو تا زانو تو آب حوض نذاشت، دامنای گلدارشو نپوشید و واسه کسی انار دون نکرد.
آقاجون که رفت عزیز از هرچی که دوست داشت فاصله گرفت، اونقدر فاصله گرفت تا مثل آدمایی که منتظر مرگ باشن از یه جایی به بعد زندگیش دیگه هیچ چیز قشنگی نداشت، ساعت ها روی صندلی می نشست و به قاب عکس آقاجون نگاه می کرد، آخرم یه روز جسم بی جونشو روی همون صندلی درحالی که قاب عکس آقاجون از دستش افتاده بود پیدا کردن.
آقاجون که مرد عزیز برای کشتن خودش یه مشت قرص رو باهم نخورد، با تیغ رگشو نزد، خودشو از سقف آویزون نکرد اما خودکشی کرد، ازون خودکٌشیا که دل میکَنی از همه ی قشنگیای دنیا و چیزایی که دوسشون داری، ازونا که روزی صدبار به خودت میگی "دیگه بعد از اون هیچ چیز قشنگی تو دنیا وجود نداره ".
کی میدونه که درد این خودکشی چقدر بیشتر از مردن یهوییه، یهو که می میری تو یه لحظه همه چی تموم میشه اما وقتی زنده میمونی و ذره ذره واسه مردن و عذاب دادن خودت از دلبستگیا و قشنگیای دنیا میگذری روحت شکنجه میشه، اصلأ تو میدونی چند هزارتا آدم تو این دنیا هستن که به سیم آخر زدن و درحالی که زنده ن و نفس میکشن خودکشی کردن؟! دلشونو با انتخاب آدمی که عاشقش نیستن کشتن، روحشونو با بودن کنار کسایی که دوس ندارن، علایقشونو بخاطر فداکاری های اجباری، آیندشونو با نگفتن حرفایی که باید می گفتن.
تو میدونی تهِ همه ی این خودکٌشیا یه لحظه ی عذاب آور هست که توش یه لبخند تلخ تحویل خودت میدی، یه گوشه می شینی و به تموم شدن دنیات نگاه میکنی، درست مثل عزیزجون.
نه تو اینا رو نمیدونی ولی من، وقتی به اجبار داشتی می رفتی خودکشی کردنتو دیدم با همون لبخند تلخ!
| نازنین عابدین پور |
نقش یک خنده پر رونق را، برلبم می بینی
جان من راست بگو از چه سبب
کوه اندوه مرا، تو ندیدی هرگز؟
دیگر امروز چه سود، به تو اندیشیدن
تو که رفتی ای کاش، همه خاطره هایت را نیز
با خودت می بردی
وای ای خاطره ها
ای شیاطین عذاب آور شب
که سپردید مرا در غم و تنهایی و تب
بگذارید فراموش کنم
قصه هرچه که بود
قصه هر چه که رفت
و دگر باز نگشت
| امیر غریب |
دعوایمان شده بود. هیچوقت حتی فکرش را هم نمیکردم که یک روز مجبور شوم با موجودی که از من کوتاه تر، نرم تر و به مراتب زیبا تر است، بجنگم.
دیگر کاملا داشت فریاد میکشید. با لبهایی که تا قبل از آن بلند ترین صدایی که از لا به لایشان بیرون آمده بود، صدای خمیازه هایش بود.
شبیه گربه ای که در تنگنا افتاده باشد به هرچیزی چنگ می انداخت. هربار که دهانش را باز میکرد، نیشی در بدنم فرو میکرد. با همان دهانی که بارها مرا بوسیده بود. و همین دردش را بیشتر میکرد. نیش هایی که مرا زخمی میکرد، اما نمیکشت.
انگار واقعا باورش شده بود من دشمنش هستم. با شکوه بود. با صورت سرخ بر افروخته، موهای شه ی بهم ریخته و چشمهایی که از شدت اشک به سختی میتوانست مرا ببیند. هنوز هم شبیه یک اثر هنری، زیبا بود. یک تابلوی نقاشی نا آرام.
هیچکس نمیتوانست آن حرف های رکیک و زشت را به این زیبایی به زبان بیاورد. خسته شد. انگار که دیگر ضربه زدن به حریفی که از خودش دفاع نمی کند برایش جذابیتی نداشت. بعد دیگر حجم گلویش برای نگهداری آن همه بغض کافی نبود. روی شانه های دشمن، بارید.
اینکه سر آخر جایی جز آغوش کسی که با او جنگیدی و زخمی اش کردی نداشته باشی، یعنی تنهایی. مثل آخرین سرباز باقیمانده از لشکری شکست خورده تنها بود. بغلش کردم. آنقدر تنگ و سخت که انگار این آخرین بار است.
بعد خوابید. وقتی که هنوز سر شانه های پیرهنم از خیسی اشکهایش گرم بود. خوابید، و باورم نمیشد این حجم به خود پیچیده ی آرام و دوست داشتنی همان مار زخمی نا آرام چند لحظه ی پیش است که از نیش زبانش خون می چکید.
بعد فکر کردم که کجا باید بروم. باید زخم هایم را رفو میکردم. به تنهایی.
من که همیشه با تو جنگیدم، تنها شکست خوردم، با تو خندیدم، تنها اشک ریختم، با تو زندگی میکنم، اما تنها می میرم.
| محمدرضا جعفری |
برایت رویاهایى آرزو مى کنم تمام نشدنى
و آرزوهایى پر شور
که از میانشان چند تایى برآورده شود
برایت آرزو می کنم که فراموش کنى
چیزهایى را که باید فراموش کنى
برایت شوق آرزو مى کنم
آرامش آرزو مى کنم
برایت آرزو مى کنم که با پرواز پرندگان بیدار شوى
و یا با خنده ى کودکان
برایت آرزو مى کنم که دوام بیاورى
در رکود، بى تفاوتى و ناپاکى روزگار
مهمتر از همه
آرزو مى کنم که خودت باشى!
| ژاک برل / ترجمه: نفیسه نواب پور |
تو نبودی و به پاهای خدا افتادم
دست بیرحمترین ثانیهها افتادم
تو نبودی و تب فاصلهها پیرم کرد
عاشق شعر شدم، شعر زمینگیرم کرد
مثنوى کردمت و شُکر به جا آوردم
توى هر بیت فقط اسم تورا آوردم
آرزو کردمت و بغض نوشتم حالا
پاى تو آب شده خشت به خشتم، حالا
قد یک خاطره گهگاه کنارم بنشین
نه عزیزم! خبری نیست، از آن دور ببین
گریهی مرد غریب ست، ولی حادثه نیست
غرق رویای خودش بود، غریبانه گریست
| کاظم بهمنی |
می گویند مردان با احساس شاعر می شوند و مردان بی احساس، سرباز جنگ. اما تکلیف سرباز درون خواب های من چیست؟ هر شب می بینمش که در پایان جنگ به زمین افتاده و به اسلحه دشمن می نگرد که پیشانی اش را هدف گرفته است. از او می پرسند آخرین حرفت را بزن، آخرین خواسته ات. اما او فقط عکسی را از جیبش بیرون می آورد و می بوسد. نمی دانم عکس همسرش است، یا معشوقه اش، یا مادرش، یا فرزندش؟ نمی دانم در چه تاریخی کشته می شود. در چه ساعتی؟ نمی دانم کسی را دارد که برایش اشک بریزد یا نه؟
اما وقتی کسی که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد، تنها خواسته اش بوسیدن صاحب یک عکس باشد، چگونه می توان گفت که او بی احساس است؟
گلوله شلیک می شود و در پیشانی او جان می دهد. اما صدای شلیک از میدان می گذرد، سنگر ها، پل ها و شهر را سلام می دهد، و در اتاق من، به سرم اصابت می کند.
نمی دانم ساعت چند است. نمیدانم امشب چندم ماه است. فقط وقتی با سردرد از خواب می پرم، می بینم که هیچکسی را ندارم که دلواپسم شود، آرامم کند و بگوید تمام شد، فقط یک خواب بود.
تنها یک عکس برایم مانده که یادم می اندازد، من همان شاعرم که هیچ چیز برای از دست دادن نداشت جز بوسه ای که باید زودتر می زد، جز دستانی که باید محکمتر می گرفت، جز بیشتر بمان هایی که باید بیشتر می گفت، و حالا تمام این حسرت ها، پیشانی ام را هدف گرفته اند و با هر اشک و آهی شلیک می شوند، و صدای آن از اتاق می گذرد، شهر، پل ها، سنگرها و سربازی را سلام می دهد، که با لب هایی که هنوز روی عکس مانده، جان داده است.
| صادق اسماعیلی الوند |
می خواهم تو را دوست داشته باشم
با یک فنجان چای،
یک تکه نان
یک مداد سیاه،
چند ورق کاغذ.
می خواهم تو را دوست داشته باشم
با یک پیراهن کهنه،
یک شلوار پاره پاره
دست هایی خالی،
جیب هایی سوراخ
می خواهم تو را دوست داشته باشم
درون این اتاق پنهانی،
پشت سیم خاردارهای تیز
روبروی گلوله باران های دشمن.
می خواهم تو را دوست داشته باشم
با کمی زندگی
اندکی زنده ماندن.
| انسی الحاج / ترجمه: بابک شاکر |
شده اونقدر از نداشتنش بترسی که به خودت جرات عاشقی کردن تو لحظههایی که کنارشی، ندی؟
هربار بیای دستاشو بگیری با خودت بگی نه! خاطره نسازم که بعدا خاطرهها دمارمو درنیارن.
هربار بیای باهاش رویا بسازی و واسه فرداها نقشه بکشی، جلوی خودتو بگیری که نه! اگه رویا بسازم و فردا بدون اون بیاد دنیام به آخر میرسه.
من از ترسِ نبودنت، چقدر نگاهت نکردم. چقدر بهت فکر نکردم. چقدر جواب حرفاتو ندادم. چقدر دوستت دارم گفتناتو نشنیده گرفتم. چقدر حس خوب خوشبختی و عاشقی رو از دلم یدم. چقدر فرار کردم از تو و فکر کردن بهت، تو روزایی که با تو بودم!
از فکرِ اینکه بخوامت و نشه، از فکر اینکه بخاطر عشقت به تمام عشقای دیگه "نه" بگم و شانسِ یه دل سیر دوست داشته شدنو هزاربار از خودم بگیرم، نمیتونستم دلمو با خاطر جمع بسپرم به حرفات از فکر اینکه نکنه حرفات همیشه حرف بمونه.
ترس خوره شد و افتاد به جونِ عشقِ توی دلم. ترس دستای بیرحمشو گذاشت بیخ گلوی احساسم و هی بهش گفت نفس نکش! نفس نکش! نفس.
من هنوز عاشقت بودم. من هنوز عاشقت هستم. من فقط ترسیده بودم. من فقط جای عشق خودمو سپرده بودم به دستای ترس!
ولی به قول خودت فردا هرچیام بشه، وقتی امروز همو بلدیم بسازیم چرا نسازیم؟ چرا جلوی همدیگه رو بگیریم و دوستت دارم گفتنای همو نشنویم و بوسه و آغوش همو نپذیریم و از هم فرار کنیم؟
چرا امروز فرار کنیم از خوشبختیای که هست اما ما برای فرداها میخوایمش؟
عشق امروز در خونهمونو زده! درسته بهش بگیم برو فردا بیا؟ هی هرروز همینو بگیم؟ پس اون فردای عاشقی کردنا کی برسه از راه؟
کی ما علاقهها و حرفا و رویاهای همو باور کنیم پس؟
| مانگ میرزایی |
هر بار که سر بر شانه ام می نهی
هنگام که غرق در طره ی موهایت می شوم
در بیشه ی گیسوانت
چونان پروانه ای سرگردان
گم می شوم و باز نمی آیم.
هر بار که دست در دستانم می گذاری
پنج انگشتم
پنج ماهیِ کوچک می شوند
می روند در ژرفای دیدگانت،
گم می شوند و باز نمی آیند.
و هنگام
که به پیکر خود باز می گردم
آن دَم است که می بینم تنهایم وُ
تو اینجا نیستی.
| شیرکو بیکس / ترجمه: بابک زمانی |
جهان را به شاعران بسپارید
دیوارها فرو میریزند و
مرزها رنگ میبازند
درختان به خیابان میآیند
در صف اتوبوس به شکوفه مینشینند
و پرندگان سوار میشوند
و به همهی همشهریان
تخمهی آفتابگردان تعارف میکنند.
| محمدرضا عبدالملکیان |
اینگونه نبود که سکوت معادل حرف نزدن باشد، اینگونه نبود که انسان این قضیه را کشف کند که اگر زبانش را نچرخاند، که اگر لب هایش را به هم بفشارد، چیزی به نام سکوت را خلق کرده است. نه!
سکوت بعدها اختراع شد؛ یعنی آن دوران که همه ی زبان ها اختراع شده بودند، همه ی حروف الفبا.
اتفاقا سکوت چیزی بود که برای کمک کردن به حرف زدن اختراع شد.
سکوت را احتمالا یک فرانسوی به نام فرانسیس اختراع کرده است، شاید هم یک روسی به نام میخاییل، یا مثلا یک سرخ پوست به نام موهیگان.
به هر حال، هرکسی که سکوت را اختراع کرده، نه اینکه از حرف زدن خسته شده باشد، نه، اتفاقا او حرف زدن را خیلی هم دوست داشته است،
اما حرفی که بفهمند آنرا، حرفی که از شنیدنش نگذارند بروند و تنهایت بگذارند.
او خواسته زبانی را اختراع کند، که مثل معجزه، همه ی مشکلات را حل کند.
خواسته زبانی را اختراع کند که همه بفهمند آنرا، و مشکلات مسخره ی زبان های دیگر را نداشته باشد. مسخره است که به هر زبانی بگویی نرو، لطفا نرو» او که زبانت را میفهمد بگذارد برود.
مسخره است که به هر زبانی بگویی باور کن اینطوری نیست» او حرف خودش را بزند.
مسخره است که به هر زبانی، به فرانسوی، به انگلیسی، به کوردی، فارسی، عربی، چینی، به ترکی به سرخ پوستی به روسی به هر زبانی به او بگویی اگر بروی میمیرم»، اما او عین خیالش نباشد و باز هم بگذارد برود.
مخترع سکوت، آدم بزرگی بوده است. او مخترع بزرگ ترین دستاورد بشر بوده است، اختراعی که از اختراع چرخ مهم تر بوده، او زبانی ساخته که فقط یک جمله دارد و همه ی آدم های دنیا آنرا می فهمند، آدم هایی که در شهرهای مدرن زندگی میکنند، آدم هایی که در دل جنگل های انبوه آمازون، یا ناشناخته ترین جزیره ها زندگی می کنند، آدم هایی که در دوردست ترین نقاط صعب العبور هستند تا آنها که اتوبان از چند متری خانه هاشان می گذرد، همه و همه میفهمند آن یک جمله را؛
سکوت یک جمله دارد، و آن جمله این است:
میدانم حق با توست، اما خواهش میکنم حرف هایم را قبول کن لعنتی! »
| لطفا یکی مرا از مرگ نجات بدهد / بابک زمانی |
بیا مثل باران هوایی شویم
پُر از لحظه های رهایی شویم
ازاین تیرگی خسته شد قلب ما
بیا عازم روشنایی شویم
وفادار باشیم با یکدگر
که تا دشمن بی وفایی شویم
سکوت من و تو پُر از نیستی است
صدایی پر از هم صدایی شویم
به آیینِ آیینه ها رو کنیم
برای رفیقان فدایی شویم
بپیچان دلت را میان غزل
بیا عشق من! مومیایی شویم
به درگاه باران نیایش کنیم
بیا این سحر را خُدایی شویم.!
| یدالله گودرزی |
گفتم نمی خواهم حرف بزنم. حوصله ی توضیحش را ندارم. و گوشی را قطع کردم.
زر زدم. می خواهم حرف بزنم. به هرحال نوعی بی خیالی در رفتار تو هست که لج آدم را در می آورد. فکر می کردم بیشتر تلاش میکنی. بیشتر اصرار می کنی که برایت توضیح بدهم آنچه را که در درون غم انگیزم می گذرد. تو اما برخلاف پیش بینی هایم تِپ گوشی را گذاشتی.
همیشه برای بی خیال شدن زیادی عجولی. همیشه برای گوش دادن زیادی کم طاقتی. پرسیدی چته؟» و این کافی نبود. با یکبار شنیدن چیزی نیست» دست از تلاش برداشتی. و اشتباه کردی.
برای من چیزی سخت تر از توضیح اینکه چم است در جهان وجود ندارد. تقریبا در اغلب اوقات چم است. من مجموعی از چم های جهانم. حالم شبیه نمودار معادلات سینوسی است. در نوسانم. درست مثل انحنای کم نظیر کمرت.
چیزی در من نا آرام است و مدام تصمیمات عجیب می گیرم. تصمیماتی که خیلی زود پشیمان و نا امیدم می کنند. سرم را با ماشین صفر زدم. و فکر کردم بعد از آن راضی و آرام خواهم بود. نبودم. تصوری که از خود کچلم داشتم چیز به مراتب لعبت تر و ی تری بود. حالا با این ترکیب بی نظیر سر تراشیده و ریش و سبیل نسبتا بلند بیشتر شبیه ساقی های پشت پارک لاله شده ام.
زود گوشی را قطع کردی. روی این همیشه نا آرامِ خالی. خالی از عاطفه و خشم.
اگر قطع نمی کردی. اگر از پشت آن امواج مخابراتی با صدای نازک کودکانه ات تنگ تر بغلم می گرفتی، فراموش می کردم. اگر فقط کمی صبور تر بودی، عزیزم.
| محمدرضا جعفری |
تو را با اشک خون از دیده بیرون راندم آخر هم
که تا در جام قلب دیگری ریزی شراب آرزوها را
به زلف دیگری آویزی آن گلهای صحرا را
مگو با من، مگو دیگر، مگو از هستی و مستی
من آن خودرو گیاه وحشی صحرای اندوهم
که گل های نگاه و خنده هایم رنگ غم دارد
مرا از سینه بیرون کن
ببر از خاطر آشفته نامم را
بزن بر سنگ جانم را
مرا بشکن، مرا بشکن
تو با درد آشنا بودی
ولی ای مهربان من
بگو آخر که از اول کجا بودی؟
کنون کز من به جا مشت پری در آشیان مانده.
و آهی زیر سقف آسمان مانده.
بیا آتش بزن این بال و پرها را
رها کن این دل غمگین و تنها را
تو را راندم
که دست دیگری بنیان کند روزی بنای عشق وامیدت
شود امید جاویدت
تو را راندم
ولی هرگز مگو با من
که اصلا معنی عشق و محبت را نمی دانم
که در چشمان تو نقش غم و دردت نمی خوانم
تو را راندم
ولی آن لحظه گویی آسمان میمرد
جهان تاریک می شد، کهکشان میمرد
درون سینه ام دل ناله میزد:
باز کن از پای زنجیرم، که بگریزم
به دامانش بیاویزم
به او با اشک خون گویم مرو
من بی تو می میرم
ولی من در میان های های گریه خندیدم
که تو هرگز ندانی
بی تو یک تک شاخه عریان پاییزم
دگر از غصه لبریزم
مرا یکدم به یاد آور
بیاد آور که می گفتم: بیا امید جان من»
بیا تن را ز قید آرزوهایش رها سازیم
بیا میعاد خود را بر جهان دیگر اندازیم
بیاد آور که اکنون بی تو خاموشم
ز خاطر ها فراموشم
و یک تک لاله ی وحشی
به جای لاله بر گور دل من روشنست اکنون.
| هما میرافشار |
میگفت دو ساله که سمت هیچ سازی نرفته. انقدر دلش گرفته بوده که صدای هیچ سازی نمیتونسته آرومش کنه. اونکه همیشه عاشق صداها میشد.
شبی که صدای ویلون زدن شادمهر رو براش فرستادم تا خود صبح یه بند پلی ش کرده بود. تا صبح از شدت هیجان نخوابیده بود. دیروز که گیتارشو آورده بود تا من براش کوک کنم اینارو برام تعریف میکرد.
ازم خواست براش یه آهنگ جدید بزنم. شروع که کردم به زدن، نگاش روی انگشتام بود. تا گفتم دل که میبندی، باید بسوزی» یه لبخند تلخ کنج تا کنج لباش نشست. به هر عشقی آخه، میره یه روزی» که رسیدم سرشو برگردوند. انقدر محکم بود که تا آخر بغضشو توی گلوش نگه داشت.
بهم گفت: انگشتای سحر آمیزی داری. گفتم: این سومین کار خوبیه که میتونم با انگشتای سحر آمیزم بکنم. پرسید اولیش چیه. گفتم: همه ی موها صدای مخصوص به خودشونو دارن. من میتونم انگشتامو جوری توی موهات ت بدم که آهنگ موهای خودتو بشنوی. دومین کار خوبی که با انگشتام میتونم بکنم ولی. . انگشت اشاره شو روی لبام گذاشت و گفت: هیس. بعد با صدای آروم خندید.
گفت: تو خیلی خوب حرف میزنی. گفتم: این سومین کار خوبیه که با لبام میتونم انجام بدم. اینبار با صدای بلندتر خندید. اومدم دست ببرم توی موهاش. تا پای در عقب رفته بود. قبل از اینکه درو پشت سرش ببنده و منو تو این مکعب خالی جا بذاره برگشت.
پرسید: تو فکر میکنی آهنگ موهای من چجوریه؟ گفتم: غمگینی خودت اما، موهات آروم آرومن. مثل آدمی که یه کوه حرف و درد توی گلوشه، ولی لاله. موهای تو صدا ندارن. مثل خودت. که میشکنی، اما حرفی نمیزنی.
| محمدرضا جعفری |
یه روزی تو زندگیم فکر می کردم آدما هیچوقت نمیتونن نسبت به کسی که یجای زندگیشون عاشقش بودن بی رحمی کنن،
فکر می کردم ته تهش وقت رفتن یه نگاه عاشقانه ی غمگین به معشوقشون می ندازن و با گونه های خیس از اشک میرن که خاطره بشن،
اما اشتباه میکردم چون عاشقا هم آدمن و همه ی آدما یه دل بی رحمِ خاموش تو وجودشون دارن که وقت رفتن روشن میشه و با یه نیشخند وحشتناک همه ی خاطره هارو فرو میریزه .
وقتی دست تو دست یکی دیگه مسیری که تا رسیدن به من اومده بودی رو می رفتی، نیشخند وحشتناکتو دیدم و تازه اون موقع بود که فهمیدم همه ی آدما میتونن بی رحم باشن ولی عاشقای شکست خورده بیشتر، خیلی بیشتر.
| نازنین عابدین پور |
خواب سنگین انفرادی بود
و زنی نیمه جان در آغوشش
آخرش کشته ام تو را وقتی
خواب بودی کنار تن پوشش
گفته بودم هوای موهایش
شانه ات را به باد خواهد داد
کندم از خود که زندگی بکنم
مرگ بود عشق و اتفاق افتاد
پوست انداختم که دل بکنم
از تنم لایه لایه کند تو را
گریه هام از شبم بلند شدند
توی زخمم قدم زدند تو را
به خیالت که طاقتم طاق است
روی آوار من خراب شدی
بغض سنگین سایه ات شدم و
مرد همسایه ام حساب شدی
او زنی بود بیگمان می خواست
با صدایش تو را بغل بکند
من زنی بود ناگهان.که تو را
توی سلول هاش حل بکند
من زنی بود یا نبود اصلا؟!
فکرم از روی تخت میافتاد
پرده ها را کشیده بود اشکم
شانهام را سرم تکان می داد
گریه ات کردم از تو سر رفتم
پشت درهای بسته گرگ شدم
پُر شدم توی هر دهان پُری
مثل یک شایعه بزرگ شدم
که زنی توی جنگ تن به تنی
سپر انداخت مرگ زودش را
پیش دشمن گذاشت روی زمین
زره اش را، کلاهخودش را
مثل یک سرزمین جنگ زده
پُرم از زخمهای ریز و درشت
گفته بودم غرور سرکش تو
من دیوانه را نخواهد کشت
خواب سنگین انفرادی بود
تخت دیوانه خانه بود و زنی
من تو را کشته یا خودش را؟ آه
من توام یا تویی که توی منی؟!
| مریم مایلی زرین |
محبوب من!
میدانی؟! زن بودن عجیب میچسبد؛
وقتی تو آنقدر در من ریشه دوانده ای که دوست دارم تمام عمر را برایت نگی کنم و پا به پایت پیر شوم.
میخواهم برایت بنویسم:
دوستت دارم؛
به وقت خیس شدن هایمان زیر باران تند اردیبهشت.
به زیبایی شکوفه های بهارنارنج باغ پدربزرگ.
دوستت دارم؛
به وقت روزهای قرار کاری ات؛ وقتی عطر خوش تنت توی خانه میپیچد،
چنان غرق تو میشوم که پیاز سر اجاقم میسوزد و پیراهنت چروک میماند.
دوستت دارم؛
به وقت عصرهایی که کنار چای دارچینت عاشقانه هایم را میخوانم و تو واژه به واژه اش را قند چاییت میکنی و سر میکشی.
دوستت دارم؛
آن شب هایی که در گوشم آرام لالایی عشق را زمزمه میکنی و طعم شیرینش را به لب هایم میچشانی.
به تمام نمازهای صبح قضا شده ی فردایش.
تو چه میدانی که من دلم ضعف میرود برای چندین سال بعدمان
به وقت چهل سالگی.
برای عینک قابْ مشکیِ نزدیک بینی که میزنی تا چشمانم را واضح تر بخوانی.
برای تارهای سفید رنگ روی شقیقه ها و چین های رو پیشانیت.
دوستت دارم؛
آنقدر که حتی گاهی فراموشم می شود تو نیستی و من تنها در خیالاتم با تو هروز عاشقانه هایم را زندگی میکنم.
محبوب من؛
برای نوشتن تنها یک "تو" نیاز است
تا تمام صفحاتم پر شود از دوستت دارم هایی با سه نقطه.
پس نگاه کن؛
من می نویسم "تو"،
تو بخوان دوستت دارم.
| منیره بشیری |
مگر نیامده بودی که یار من بشوی؟
قرار من بشوی، بی قرار من بشوی
کبوترانه نشستی به دام پاره من
به عمد پر نزدی تا شکار من بشوی
قرار شد که بمانی کنار من شب و روز
که ماه منحصری بر مدار من بشوی
قلندرانه بریدم از این جهان که فقط
خودت پلی به خداوندگار من بشوی
شدم پیامبری ناگزیر و خانه به دوش
به شوق این که تو هم یار غار من بشوی
کدام وعده سبب شد به من رکب بزنی؟
رفیق دشمن بی اعتبار من بشوی
تبر کشیدی و آخر به جانم افتادی
تویی که آمده بودی بهار من بشوی
| مرتضی خدمتی |
اگر عاشق کسی دیگر شوم، دیگر همانند گذشته دلتنگات نمیشوم!
حتی دیگر گاه به گاه گریه هم نمیکنم،
در تمام جملاتی که نام تو در آنها جاریست، چشمانم پُر نمیشود.
تقویم روزهای نیامدنت را هم دور انداختهام.
کمی خستهام، کمی شکسته
کمی هم نبودنت، مرا تیره کرده است.
اینکه چطور دوباره خوب خواهم شد را هنوز یاد نگرفتهام،
و اگر کسی حالم را بپرسد، تنها میگویم خوبم!
اما مضطربم
فراموش کردن تو علیرغم اینکه میلیونها بار به حافظهام سَر میزنم
و نمیتوانم چهرهات را به خاطر بیاورم، من را میترساند!
دیگر آمدنت را انتظار نمیکشم
حتی دیگر از خواستهام برای آمدنت گذشتهام،
اینکه از حال و روزت باخبر باشم، دیگر برایم مهم نیست!
بعضی وقتها به یادت میافتم
با خود میگویم: به من چه؟ درد من برای من کافیست!
آیا به نبودنت عادت کردهام؟
از خیال بودنت گذشتهام ؟
مضطربم
اگر عاشق کسی دیگر شوم
باور کن آن روز، تا عمر دارم،
تو را هرگز نخواهم بخشید.!
| ازدمیر آصف |
برای چه باید میگریستم؟
برای از دست دادن یک زندگی که هرگز نداشتم؟
برای ترک مردی که نه دوستم داشت نه دوست داشتن مرا میفهمید؟
یا برای آرزوهایی که سالیان قبل به عشقِ رسیدن به او زیر پا گذاشته بودم، بی آنکه به عشقی رسیده باشم؟
در حقیقت، باید میخندیدم.
باید از اعماقِ قلبم خوشحال میبودم و شادی میکردم.
ولی زخمهای مکرّر، آنچنان مرا دچار بی وزنی کرده بود که مانند گمشدهای در بیابانی مه گرفته، بی اختیار، به خیالِ سردِ مرگ چنگ میزدم و در سوگ خود میگریستم.
می گریستم در سوگ زنی که لاینقطع آفتاب را دوست داشت، و بهار را دوست داشت، و شکوفه را و باران را و مردی که عطر بهار و باران و شکوفه داشت.
مردی که در دشت بیکران بازوانش، عشق را و آفتاب را دریغ میکرد.
ما، عاشقانی بودیم که راه دیگری را جز راه عشق رفته بودیم و هیچ کدام ما نمیدانست، کجا، در کدامین لحظه، کدام دست بی رحم، قلبهای ما را به سلاخی برده بود.
گم شده بودم.
گم شده بود.
گم شده بودیم.
| نیکی فیروزکوهی |
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید
گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی؟
سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی؟
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربدهجویی بودیم
عقل و دین باخته، دیوانه ی رویی بودیم
بسته ی سلسله ی سلسله مویی بودیم
کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
نرگس غمزه زنش این همه بیمار نداشت
سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت
این همه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آن کس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بس که دادم همه جا شرح دلارایی او
شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سر و سامان دارد
چاره اینست و ندارم به از این رای دگر
که دهم جای دگر دل به دلآرای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر
بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر
بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود
من بر این هستم و البته چنین خواهدبود
پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکیست
حرمت مدعی و حرمت من هردو یکیست
قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دویکیست
نغمه ی بلبل و غوغای زغن هر دو یکیست
این ندانسته که قدر همه یکسان نبود
زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود
چون چنین است پی کار دگر باشم به
چند روزی پی دلدار دگر باشم به
عندلیب گل رخسار دگر باشم به
مرغ خوش نغمهٔ گار دگر باشم به
نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش
سازم از تازه جوانان چمن ممتازش
آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست
میتوان یافت که بر دل ز منش باری هست
از من و بندگی من اگرش عاری هست
بفروشد که به هر گوشه خریداری هست
به وفاداری من نیست در این شهر کسی
بندهای همچو مرا هست خریدار بسی
مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است
راه صد بادیه ی درد بریدیم بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است
اول و آخر این مرحله دیدیم بس است
بعد از این ما و سرکوی دلآرای دگر
با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر
تو مپندار که مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به صد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است این ، برود چون نرود
چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود
ای پسر چند به کام دگرانت بینم
سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم
مایه عیش مدام دگرانت بینم
ساقی مجلس عام دگرانت بینم
تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند
چه هوسها که ندارند هوسناکی چند
یار این طایفه خانه برانداز مباش
از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش
میشوی شهره به این فرقه همآواز مباش
غافل از لعب حریفان دغا باز مباش
به که مشغول به این شغل نسازی خود را
این نه کاریست مبادا که ببازی خود را
در کمین تو بسی عیب شماران هستند
سینه پر درد ز تو کینه گذاران هستند
داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند
غرض اینست که در قصد تو یاران هستند
باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
واقف کشتی خود باش که پایی نخوری
گر چه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت
وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دلآزرده و آزرده دل از کوی تو رفت
با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت
حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحتآمیز کسان گوش کند
| وحشی بافقی |
نوشته بود: شما روانشناس هستید؟»
من با خودم فکر کردم من روانشناسِ روانِ خودم هستم.
اصلا هر آدمی بهترین روانشناس خودش است. هیچ آدمی مثل خود آدم، خودش را نمیشناسد.
هر کسی میتواند به همه دروغ بگوید، نقاب بزند به چهره، فیلم بازی کند، اما نمیتواند به خودش دروغ بگوید، خودش را گول بزند.
نوشته بود: .من با خودم مشکل دارم.»
دلم میخواست برایش بنویسم: چون با خودت مهربان نیستی، خودت را دوست نداری.»
دردها از جایی شروع میشود که خودمان را نمیبینیم، خودمان را فراموش میکنیم. یادمان میرود آدم باید با خودش مهربان باشد، باید خودش را دوست داشته باشد.
اصلا" آدم باید گاهی خودش را بردارد، ببرد یک گوشهای، دست بیندازد دور گردن خودش، خودش را ببوسد، با خودش آشتی کند، گذشته را فراموش کند حتی.
هی اشتباهش را پتک نکند، نکوبد توی سر خودش، هی با پشت دست محکم نزند توی دهان خودش، مدام به خودش سرکوفت نزند که اشتباه کردی، که باختی، که باید آن یکی راه را میرفتی، آن یکی راه را انتخاب میکردی.
آدمیزاد فراموشکار است. گاهی یادش میرود بشر جایزالخطاست، باید اشتباه کند، باید هزار راه برود و برگردد تا راه را پیدا کند، تا آدم شود.
آدمیزاد کمحافظه است، یادش میرود باید با خودش مدارا کند گاهی، نباید با خودش سختگیر باشد، هی خودش را به چالش بکشد، گیر بدهد به خودش، به دور و برش، نباید سر خودش داد بزند، خودش را بازخواست کند هی. هی انگشت کند توی چشم و چال خودش، چشم و چال گذشتهاش.
آدم اگر آدم است باید حواسش به خودش باشد، با خودش مهربان باشد، خودش را دوست داشته باشد، با خودش دوست باشد.
باید گاهی پیشانی خودش را ببوسد، لُپ خودش را بکشد، بزند قد خودش، خودش را ببخشد، با خودش آشتی کند.
آدمیزاد اگر روانشناس خوبی باشد چارهای ندارد جز اینکه با خودش آشتی کند.
| مریم سمیع زادگان |
به هوا نیازمندم
به کمی هوای تازه
به کمی درخت و قدری گل و سبزه و تماشا
به پلی که می رساند یخ و شعله را به مقصد
به کمی قدم زدن کنار این دل
و به قایقی که واکرده طناب و رفته رقصان
به کرانه های آبی
به کمی غزال وحشی
به شما نیازمندم.
| عمران صلاحی |
دخترم.
بلاخره یک روز میرسد که آن کسی که بیشتر از همه ی زندگی ات دوستش داری، رو به رویت می ایستد تا دلت را بشکند و برود
این یک حقیقت تلخ است، کسانی که بیشتر دوستشان داریم، قدرت بیشتری برای شکستن ما دارند.
غم قسمتی از زندگی است که اگر نبود، شادی معنی اش را از دست می داد،
دیر یا زود روز های سخت میگذرند. به خودت ایمان داشته باش!
چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی
به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی
ز تو دارم این غم خوش به جهان از این چه خوشتر
تو چه دادیَم که گویم که از آن بهاَم ندادی
چه خیال میتوان بست و کدام خواب نوشین
به از این درِ تماشا که به روی من گشادی
تویی آن که خیزد از وی همه خرمی و سبزی
نظر کدام سروی؟ نفس کدام بادی؟
همه بوی آرزویی مگر از گل بهشتی
همه رنگی و نگاری مگر از بهار زادی
ز کدام ره رسیدی ز کدام در گذشتی
که ندیده دیده رویت به درون دل فتادی
به سرِ بلندت ای سرو که در شب زمینکن
نفس سپیده داند که چه راست ایستادی
به کرانههای معنی نرسد سخن چه گویم
که نهفته با دل سایه چه در میان نهادی
| هوشنگ ابتهاج |
این شورِ جوونی هم تموم میشه و میفهمیم که هر شب تاریکی که تو زندگیمون اومد، گذشت.
این حجم از علاقه ای که توی سینه مون داره بی قراری میکنه، یه روز آروم میشه، می فهمیم که این همه دست و پا زدن و این همه قصه سازی فقط عذاب دادن خودمون بود.
این همه ترس از دست دادن هم تموم میشه و می فهمیم داروین تو انتخاب طبیعی راست میگفت؛ هر کسی مناسبمون باشه میمونه و هر کسی نباشه هر چقدر هم خوب حذف میشه.
همه چی میگذره و تموم میشه، بعد می فهمیم چیزی که ما رو نگه داشته بود، همون یک جمله ی " یک درصد ممکنه بشه" بود.
چون هم اونقدر اون یک بزرگ بود که بهش درصد بدن و هم اون "بشه" اونقدر شیرین بود که آدم براش ادامه بده.
چیزی که ما رو وصل کرده بود به این زندگی، نه عشق و علاقه بود، نه ترس بود ، نه پول بود.
امید بود که ما رو نگه داشته بود عزیزدلم.
امید بود.
| مهتاب خلیفپور |
نامه ات که به دستم رسید، من خواب بودم؛ نامه ات بیدارم کرد.
نامه ات ستاره ای بود که نیمه شب در خوابم چکید و ناگهان دیدم که بالشم خیس هزار قطره نور است. دانستم که تو اینجا بوده ای و نامه را خودت آورده ای.
رد پای تو روشن است. هر جا که نور هست، تو هستی، خودت گفته ای که نام تو نور است.
نامه ات پر از نام بود. پر از نشان و نشانی. نامت رزاق بود و نشانت روزی و روز.
گفتی که مهمانی است و گفتی هر که هنوز دلی در سینه دارد دعوت است.
گفتی که سفره آسمان پهن است و منتظری تا کسی بیاید و از ظرف داغ خورشید لقمه ای برگیرد.
و گفتی هر کس بیاید و جرعه ای نور بنوشد، عاشق می شود.
گفتی همین است آن اکسیر، آن معجون آتشین که خاک را به بهشت می برد.
و گفتی که از دل کوچک من تا آخرین کوچه کهکشان راهی نیست، اما دم غنیمت است و فرصت کوتاه و گفتی اگر دیر برسیم شاید سفره ات را برچیده باشی، آن وقت شاید تا ابد گرسنه بمانیم.
آی فرشته، آی فرشته که روزی دوستم بودی، بلند شو دستم را بگیر و راه را نشانم بده، که سفره پهن است و مهمانی است.
مبادا که دیر شود، بیا برویم، من تشنه ام، خورشید می خواهم.
| عرفان نظر آهاری |
آغوش تو شخصی ترین رویای دنیاس
دنیای آغوشت برام رویاس دختر
کی گفته زیبایی تو موهای بلنده
موهای کوتاه تو هم غوغاس دختر
موهای کوتاه تو هم غوغاس وقتی
دستای باد هرزه از موهات کوتاس
من دل به آغوشت زدم غرق تو باشم
جایی که باید دل به دریا زد همین جاس*
| هانی ملک زاده |
* منزوی
رازی دارم
که حجمش بزرگتر از سینه ام است
حتی بزرگتر از تن!
سعی می کنم مخفی اش کنم
سعی می کنم "تو" را پنهان کنم از این و آن
مثل امروز
که صدایت از گوش هایم بیرون می ریخت.و نشد
دیروز
که دست هایت از زیر آستینم.
و روز قبل
موهایت را پشت یقه، زیر کلاه بارانی ام.
رازی دارم
و بیش از تو
منم که دارم برملایت می شوم
| حمید جدیدی |
آدما وقت دل کندن دو دسته میشن.
دسته ی اول اونایی هستن که بعد از اختلاف، رفتن آخرین چیزی هست که به ذهنشون می رسه، پس تلاش می کنن تا همه چیز رو درست کنن اما وقتی می بینن همه چیز بینشون انقدر خراب شده که قابل تعمیر نیست کم کم سرد میشن و از طرف مقابلشون فاصله می گیرن تا ذره ذره فراموشش کنن.
یک روز به خودشون میان و می بینن دیگه هیچ حسی بهش ندارن، پس بدون اینکه ذره ای احساس از اون رابطه تو وجودشون باقی مونده باشه میرن.برای همیشه میرن.
دسته ی دوم اونایی هستن که وقتی رابطه به بن بست می خوره به اولین چیزی که فکر می کنن رفتن هست.با همه ی احساسی که به طرف مقابل دارن رفتن رو انتخاب می کنن، میرن که فراموشش کنن ولی نمی دونن همه چیز تازه شروع میشه.
روز به روز احساسشون به اون آدم عمیق تر میشه چون هنوز تو قلبشون دوسش دارن و تو ذهنشون خاطره هاش رو مرور می کنن.
اونا نمی دونن دل کندن قانون خودش رو داره.
تا زمانی که کسی هنوز تو قلبت زنده ست دل کندن ازش غیر ممکن ترین کار دنیاست حتی اگر ترکش کنی.
| حسین حائریان |
از من نپرس چه خبر؟
جز تو چیزی مهم نیست
چون تو شیرین ترین خبرم هستی
و گنجینه های دنیا بعد از تو
ذرات غبارند
از وقتی تو را شناختم
رویای سپیده دم و سیمای گل و رنگ درختان را به یاد ندارم
صدای دریا و نوای موج و آوای باران را به یاد ندارم
ای تقدیری که در روحِ روح خانه کرده ای و شکل زمان را ترسیم می کنی
و روزم را با تار و پود عشق می بافی
از من نپرس که چه خبر؟
| سعاد الصباح |
به گیسوان سیاهت کلاف میگویند
به شانههای بلند تو قاف میگویند
نشسته دشنهی گیسو به زیر روسریت
حجاب کن به حجابت غلاف میگویند
قبول کردهام این را که عاشقت هستم
بـه گریههای بلند اعتراف میگویند
تجمعی که اساسا به موت وابستهست
به سر به زیری من اعتکاف میگویند
گذشته از خط قرمز لبت، خبر داری
به رنگ قرمز تند انحراف میگویند؟
"هزار وعدهی خوبان یکی وفا نکند"
تو فرق میکنی آخر خلاف میگویند
قبیلهام به زبان مولف تاتی
همیشه فاصله ها را شکاف میگویند
| فؤاد میرشاهولد |
مردها به عشق که مبتلا میشوند ترسو می شوند.
از آینده می ترسند،
از کسی که بهتر از آنها باشد،
از کسی که حرف زدن را بهتر بلد باشد،
از کسی که جیبش پر پول تر باشد،
از کسی که یکهو از راه برسد و حرفی را که آنها یک عمر دل دل کردند برای گفتنش بی هیچ مکثی بگوید.
برای همین دور می شوند،سرد میشوند، سخت می شوند
و محکوم به عاشق نبودن، به بی وفایی، به بی احساسی.
زنها ولی وقتی دچار کسی می شوند؛
دل شیر پیدا می کنند و می شوند مرد جنگ.
میجنگند؛
با کسانی که نمیخواهند آنها را کنار هم،
با کسانی که چپ نگاه می کنند به مردشان،
با خودشان و قلبشان و غرور نه شان.
از جان و دل مایه می گذارند
و دست آخر به دستهایشان که نگاه می کنند خالیست،
به سمت چپ سینه شان که نگاه می کنند خالیست،
به زندگیشان که نگاه می کنند خالیست از حضور یکی.
بعد محکوم می شوند به ساده بودن، به زود باور بودن، به تحمیل کردن خودشان.
هیچ کس هم این وسط نمی فهمد نه عقب کشیدن مرد، عاشق نبودن معنی می دهد
نه جنگیدن های زن، معنیش تحمیل کردن است.
| فاطمه جوادی |
هرجا نشستم از تو میگفتم
هر جا نبودی غصه با من بود
من سرشناس شهرمون بودم
از بس دلم با عشق روشن بود
من سرشناس شهرمون بودم
معروف بودم با چشای تو
شعرای من مشهور بود از بس
لبریز بود از قصههای تو
گفتم: همون هستی که من میخوام
هر جوری دوس داری بگو باشم
میخواستم بی دلهره باشی
میخواستی بی آبرو باشم
بختم سیاهه بینگاه تو
شعر من از تو رنگ میگیره
تو آبروی شعر من هستی
وقتی که میری آبروم میره
افسانه میشم تو تموم شهر
با رفتنت از عشق میمیرم
تو آبرومو میبری اما
من آبرومو از تو میگیرم
| حسین متولیان |
ازش پرسیدم: اون خودش می دونه که دوسش داری؟»
با بی خیالی گفت: نه! »
گفتم: خوب هم به خودت ظلم می کنی هم به اون.شاید اگه بدونه حست چیه جور دیگه ای رفتار کنه. شاید تصمیم بگیره که کنارت باشه، شاید هم نخواد کنارت باشه اما حداقل تو فردا پس فردا مدیون خودت و احساست نیستی دیگه، چون میگی تلاشم رو کردم و نشد.احساسم رو نشون دادم و نخواست!»
گفت: ببین من خودم از شرایط موجود خوشحال نیستم. از اینکه شرایطم بالاتکلیف میره جلو دارم عذاب می کشم اما اگه حسم رو بروز بدم و نشه داغون میشم.»
گفتم: اولا که شرایط رو خودت برای خودت ساختی، یعنی انتخاب خودته که این طوری بری جلو.آدم ها حق انتخاب دارن، هیچ جبری وجود نداره مگه حق انتخابی که داریم. یعنی همین حق انتخاب خودش یه نوع جبره، اما به همون نسبت که تو حق انتخاب داری آدم های دیگه هم حق انتخاب دارن و شاید چیزی که به اشتباه فکر می کنیم جبره حق انتخاب آدم های دیگه ست.یعنی بقیه یه تصمیم و خواسته ای دارن و چون مطابق میل ما نیست میگیم جبره! قسمته! اما من میگم فقط اختیار آزاده که همه برای زندگی هاشون دارن و اگه بپذیریم که بقیه هم حق انتخاب دارن دیگه چیزی برامون آزار دهنده نخواهد بود. تو تلاشت رو بکن اما در عین حال بپذیر، یعنی پذیرش» داشته باش که اونم حق انتخاب داره.»
در سکوت نگاهم کرد و گفت: یعنی میگی خودم رو کوچیک کنم و بگم می خوام کنارم باشه؟!»
گفتم: می دونی چیه؟! ما آدم ها عادت کردیم که دنیا رو با زاویه ی دید محدود خودمون تفسیر می کنیم.چون نمی تونیم به جواب همه سوال ها برسیم، آدم ها و کارهاشون رو با تفسیرهای غلط خودمون قضاوت و پیش داوری می کنیم. همه چیز به نگاه خودت برمی گرده، اگه اسم خوبی کردن و عشق دادن رو میذاری کوچیک کردن، خوب تو تا به الان با این ذهنیت پیش رفتی، از حالا به بعد نگاهت رو تغییر بده.از چیزی نترس.اونی که خوبیت رو ببینه برنده ست و اونی که نبینه خودش از دست داده نه تو.کاری به این نداشته باش که آدم ها جنبه ی محبت کردن رو ندارن. تو روی ظرفیت خودت کار کن تا آدم ها رو همون طور که هستن بپذیری.»
سکوت کرد و پس از لحظاتی گفت: حالا باید رو خودم کار کنم.ببینم چی میشه»
و دیگر چیزی نگفت، من هم ادامه ندادم
اما تو دلم گفتم: کاش درنگ نکنی، کاش از تغییر کردن نترسی، کاش از همین الان شروع کنی و احساست رو نشون بدی چون شاید هیچ وقت فردایی نباشه.»
| مریناز زند |
از تو فقط یه سایه مونده پیشم
کنارمی ازم خبر نداری
خیلی دلم گرفته،میشه لطفا
یه لحظه گوشیتو زمین بذاری؟!
توقع زیادی نیس عزیزم
اینکه به زندگیمونم فک کنی
بگو چقد دیگه باید صب کنم
تا همه پیاماتو چک کنی؟
خونه برام زندونه،حس میکنم
که بین ما دیگه علاقه ای نیس
دل نده به آدمای مجازی
اینجا به جز من کسی واقعی نیس
وقتی روو گوشیت داری دس میکشی
میام روو دستای تو دس میکشم
شاید تلنگری بشه بفهمی
دارم کنار تو نفس میکشم
شاید تو یادت نباشه که قبلا
یه وقتایی دلت واسم می لرزید
یه عصر دلچسب و یه چای خوش عطر
به هرچی که توو گوشیته می ارزید
یادش بخیر دیدن کوه و دریا
کنار هم از یه نمای نزدیک
اما حالا دنیا با اون بزرگیش
جا شده توو یه مستطیل کوچیک
درد و دلام تموم شدن با اینکه
وقتی واسه شنیدنش نداشتی
خیلی دلم گرفته بود ولی تو
یه لحظه گوشیتو زمین نذاشتی.
| بابک سلیم ساسانی |
از دست دادن یه جاهایی واجبه
اون وقتی که دلت اونقدر از بودنش قرصه که دیگه حضورشو قدر نمیدونی،
اون وقتی که انقدر تو دقیقه هات و ثانیه هات بوده که بود و نبود همه به چشمت میاد و بود و نبودش نه،
اون وقتی که دیگه مثل قبل حسش نمیکنی تو قلبت،
اون وقتی که دیگه دل دل نمیکنی برای دیدنش.
یه وقتا باید از دستش بدی؛
که نبودنش یادت بیاره نباشه خوشیم نیست،
که نبودنش یادت بیاره بقیه نباشن اتفاقی نمیوفته
اون ولی اگه نباشه زندگی از جریان میوفته.
از دست دادن لازمه یه وقتایی
که بفهمی کسی که مونده پای همه چیزت
محتاجت نیست
این تویی که محتاج بودنشی.
| فاطمه جوادی |
کاش میدانستی این روزها خستهترم، ولی بیشتر کار میکنم.
با دوستانم قطع ارتباط کرده ام. میتوانم همه چیز را فراموش کنم. دلم که تنگ میشود میخوابم. چیزی نمیبینم. چیزی نمیشنوم. چیزی نمیخواهم. اشتها ندارم. زیاد حرف نمیزنم.
از اتاقم بیرون آمدهام. همهی دنیا گوشهی اتاق من است. با دری که روی خودم قفل کرده ام. با پنجرهای که گاهی از آن برای عابران دست تکان میدهم.
حوصلهی کتاب خواندن ندارم. شعرهای عاشقانه احمقانه به نظر میرسند. میخندم ولی نمیخندم. از خودم فرار میکنم و به خودم میرسم.
روزها تکرار روزها هستند.
برای راه رفتن با کسی ذوق ندارم
و بیش از چند روز به کسی فکر نمی کنم.
به آینه که نگاه میکنم تورا میبینم که کنار تنهاییام ایستادهای.
میترسم بودنم خوشحالت نکند و اینکه آدمها همدیگر را بلد نباشند موضوع ترسناکیست.
میترسم دستهایت را بگیرم و چیزی در دلم تکان نخورد. میترسم اسمم را صدا بزنی و چیزی در دلم تکان نخورد. می ترسم یک روز مرا در آغوش بگیری و چیزی در دلم تکان نخورد.
دوستت دارم که از تو فاصله میگیرم
و پیش از آنکه مرا بخواهی دیگر تو را نمی خواهم.
دنیا به اندوه دل بریدن نمیارزد. پس پیش از آنکه به هم سلام کنیم، خدانگهدار.
این روزها خسته ترم
بیشتر کار میکنم.
| اهورا فروزان |
برایم آفتابگردانی پست کن
همراه با کمی بوته های یاس
و اطلسی البته!
من تاریکم عزیزم
گوشت و پوست و استخوانم
با پاییز عجین شده است
و نور و عطر و رنگ از آن توست!
به پستچی ها اعتماد کن
و با گل هایی که گفتم
کمی از زیبایی ات را درون پاکت بریز
| حمید جدیدی |
برای بار هزارم میگویم که دوستت دارم
چگونه میخواهی شرح دهم چیزی را که شرحدادنی نیست؟
چگونه میخواهی حجم اندوهم را تخمین بزنم؟
اندوهم چون کودکیست.
هر روز زیباتر میشود و بزرگتر.
بگذار به تمام زبانهایی که میدانی و نمیدانی بگویم
تو را دوست دارم
بگذار لغتنامه را زیر و رو کنم
تا واژهای بیابم هم اندازهی اشتیاقم به تو.
چرا دوستت دارم؟
کشتی میان دریا، نمیداند چگونه آب در برش گرفته
و به یاد نمیآورد چگونه گرداب در همش شکسته
چرا دوستت دارم؟
گلولهای که در گوشت رفته نمیپرسد از کجا آمده
و عذری نمی خواهد.
چرا دوستت دارم؟
از من نپرس
مرا اختیاری نیست
و تو را نیز.
| نزار قبانی |
تو دختری یا پسر؟
دلم می خواد دختر باشی و یه روز چیزایی رو که من الان حس میکنم حس کنی.
مادرم میگه دختر به دنیا اومدن یه بدبختی بزرگه! و من اصلاً حرفش رو قبول ندارم.
می دونم دنیای ما با دست مردا و برای مردا ساخته شده و زورگویی و استبداد تو وجودش ریشههای قدیمی داره.
تو قصههایی که مردا برای توجیه کردن خودشون ساختن اولین موجود یه زن نیست، یه مرده به اسم آدم! بعدها سروکله ی حوا پیدا میشه تا آدم رو از تنهایی دربیاره و براش دردسر درست کنه!
تو نقاشیای دیوار کلیسا خدا یه پیرمرد ریش سفیده نه یه پیرزن موسفید!
تموم قهرمانا هم مَردن! از پرومته که آتیشو اختراع کرد تا ایکاروس که دلش میخواست پرواز کنه.
با تموم این حرفا زن بودن خیلی قشنگه. چیزیه که یه شجاعت تموم نشدنی می خواد! یه جنگ که پایان نداره.
اگه دختر به دنیا بیای باید خیلی بجنگی تا بتونی بگی اگه خدایی وجود داشته باشه میشه مثل یه پیرزن موسفید یا یه دختر قشنگ نقاشیش کرد!
| نامه به کودکی که هرگز زاده نشد / اوریانا فالاچی |
من کمی گیج، کمی مات.کمی مبهوتم!
زندهای مُرده در این خالیِ پُر تابوتم
به کسی ربط ندارم.به خودم مربوطم!
میروم دل بکنم! از سر و سامان خودم.
میروم سینهی این پنجرهها را بِدرم!
هرزهها را بجَوم! گوشهی قبرم بچرم!
و برای تن تنهای خودم سر بخرم!
مثل چنگیز رسیدم به خراسان خودم.
جام دنیا به سر میز که خالی آمد!
هفتصد سال به کنعان چه زوالی آمد!
دور این دایره (بودیم) و سوالی آمد.
بار دیگر زدهام دست به کتمان خودم!
بار دیگر شدهام ملحدِ در زیر لحد!
بیتفاوت شدهام من که در این حبس ابد.
میکنم قافیه را در دل این شعر.سقط!
من به بن بست رسیدم ته دالان خودم!
کاسهی خون جگر مانده درون سینی!
انفجاری شدهام در حرم بیدینی!
مادرم! زنده بمانم؟! تو که خود میبینی.
نیزهای میزنم امروز، به قرآن خودم!
سر سجادهی این قوم، نجسکاری شد!
همهی شهر، گرفتار خودآزاری شد.
توشهی رفتن من، خالیِ پُرباری شد!
من که محکوم شدم! از سر عصیان خودم
(( در نمازم خم ابروی کسی نیست ولی
سر من خسته به زانوی کسی نیست ولی
سینهام چاک به چاقوی کسی نیست ولی
مثل قندیل نشستم به زمستان خودم! ))
من کمی نفت.کمی شعلهکمی هم دودم!
جادهای رو به نهایت شده و مسدودم!
زندگی جبر عجیبی ست! چرا من بودم؟!
که زغالی شدهام بر سر قلیان خودم.
| امیر شکفته |
در و دیوار دنیا رنگی است؛ رنگ عشق.
خدا جهان را رنگ کرده است؛ رنگ عشق.
و این رنگ همیشه تازه است و هرگز خشک نخواهد شد.
از هر طرف که بگذری
لباست به گوشه ای خواهد گرفت و رنگی خواهی شد.
اما کاش چندان هم محتاط نباشی؛
شاد باش و بی پروا بگذر،
که خدا کسی را دوست تر دارد که لباسش رنگیتر است.
| عرفان نظرآهاری |
فکر می کنم دردی تو دلت داری که داره آزارت میده، تا حالا به دیوارهای اینجا دقت کردی؟ تو همه اتاق ها این عکس رو زدن، قطعا نمی شناسیش، چون نه بازیگره، نه خواننده، اسمش لئونید روگوزوفه، اون یه پزشک بوده، البته نه داروی خاصی کشف کرده نه بیماری عجیبی رو درمان کرده، اون فقط سرسخت بوده!
روگوزوف وقتی بیست و هفت سالش بوده به عنوان پزشک یه گروه اکتشافی شوروی به قطب جنوب می آد و بعد از چند ماه احساس پهلو درد شدیدی می کنه و متوجه میشه که آپاندیسش داره می ترکه، واسه همین با پایگاه تماس میگیره و درخواست کمک می کنه، اما هر روز که می گذره حالش بدتر میشه، زمستون قطب جنوب رو فرا گرفته بود و تا چشم می تونست ببینه همه جا برف و بوران بود، تا اینکه از پایگاه اعلام می کنن تا سال آینده هیچ کمکی به اون جا نمیرسه!
روگوزوف تصمیم می گیره به جای یه انتظار بیهوده خودش دست به کار بشه!
اتاق عمل رو آماده می کنه و روی تخت دراز می کشه و کارهایی که بقیه باید انجام بدن رو مشخص می کنه، چون که به تنهایی باید عمل رو انجام می داد نمی تونست خودش رو بیهوش کنه، واسه همین فقط دیواره شکمش رو بی حس می کنه و بعد شکمش رو می شکافه و دل و رودش رو میریزه بیرون، تو حین عمل هم به اشتباه روده خودش رو زخمی می کنه و مجبور میشه اون رو بخیه بزنه.
تا اینکه بالاخره آپاندیس رو پیدا می کنه و می بینه که کاملا سیاه شده و اگه دیرتر عمل رو انجام می داد قطعا آپاندیس می ترکید، آپاندیس رو با هزار زحمت بیرون میاره و دل و رودش رو میذاره سر جاش و بعد شکمش رو بخیه میزنه و از هوش میره.
روگوزوف بعد از چند روز سر حال میاد و تبدیل میشه به نماد سرسختی و شجاعت، واسه همینه که عکسش رو به همه ی اتاق های اینجا زدن تا فراموش نکنیم که تو شرایط سخت حتی اگه کمکی هم نیاد، نباید تسلیم شد.
حالا اگه تو احساس می کنی دردی تو دلت هست که داره می کشدت، منتظر کمک نشین، خودت دلت رو بشکاف و اون رو در بیار و بنداز دور!
| آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی / روزبه معین |
کلماتم همه ستارهاند
آن کلمهای که به سوی تو میآید
از همه مستتر
آنکه به زمین میافتد
از همه دلتنگتر
آن کلمهای که از تو باز نمیگردد
از همه پیچیدهتر
آن که از تو باز میگردد
از همه گمتر
دو قاره دورتر از همه
ماهش را گم کرده است.
| بیتا ملکوتی |
روی صندلی فی روبه روش نشستم و به دست هاش که توی هوا می چرخید نگاه کردم، انگار داشت با کسی که نبود حرف می زد، با دختری که می گفتند عاشقش بوده اما یکهو به سرش می زند، زندگی hش را ول می کند و می رود با کسی که هیچکس نمی داند کیست.
از جاش بلند می شود و درحالی که پیراهن آبی اش را مرتب می کند و شلوارش را بالا می کشد به طرفم می آید، پاهام را صاف کنار هم می گذارم و دستم را توی هم قلاب می کنم، بدون اینکه حرفی بزند می نشیند کنارم، سرم را می چرخانم و به سیگاری که از توی جیبش بیرون زده نگاه می کنم.
"اینجا سیگار کشیدن ممنوع نیست؟ " دستش را می گذارد روی جیبش، سرش را به چپ و راست می چرخاند و وقتی پرستارها را نمی بیند سیگار را بین لب هاش می گذارد و بدون اینکه روشنش کند چشمانش را ریز می کند و کام محکمی از سیگار خاموش می گیرد و با دهانی نیمه باز جواب می دهد:
"ممنوعه ولی وقتی ندونی چرا دیگه هیچی برات فرق نمیکنه " به صندلی تکیه می دهم "حتما واسه اینکه ضرر داره دیگه " با دو انگشت سیگار را از روی لب هاش برمی دارد و با حالتی که انگار مراقب است خاکستر سیگار شلوار آبی اش را سوراخ نکند دستش را روی زانوهاش می گذارد " شاید! ولی دونستن ضرر نداره، کاش آدم بدونه، کاش آدم بدونه اگه کسی میره چرا میره، اگه چیزی بده چرا بده، کاش همه ی سوالا جواب داشته باشه ".
از جاش بلند می شود و می خواهد برود پیش رفقایش که آن طرف تر برای خودشان بزن و برقص راه انداخته اند، نیم خیز می شوم و جوری که واضح بشنود می گویم "میشه سیگارتو بدی ادامشو من بکشم؟! " دستش را جلو می آورد و آرام می گوید "نسوزی، داره تموم میشه " سیگار را از لای انگشت هاش برمی دارم و سرم را به علامتِ خیالت راحت تکان می دهم، به رفتنش نگاه می کنم، توی زندگی خیلی ها را دیده ام که جواب سوال هاشان را نمی دانستند، جواب تغییر ناگهانی آدم ها را وقتی همه چیز خوب بود، جواب چراهایی که سالها به زندگیشان گره خورده بود اما نمی توانستند پیدایش کنند.
رفتنش که تمام شد به سیگار توی دستم نگاه کردم و زیر لب گفتم "کاش آدم ها را با چراهایشان تنها نگذاریم، کاش قبل از رفتن به آنها فرصت بدهیم رو به رویمان بنشینند، سوال هایشان را بپرسند، اشک هایشان را برایمان بریزند، فریادهایشان را بزنند و غصه هایشان را بخورند، بعد همه چیز را تمام کنیم! این سوال های بی جواب آدم را دیوانه می کنند ."
قطره اشکی از چشم هام می افتد روی دستم، سیگار دارد می سوزد و دودش توی چشم هام را پر می کند.
| نازنین عابدین پور |
من دلم را که می تپد با تو
گرچه گمراه دوست میدارم
با تو معدود خنده هایم را
گرچه کوتاه دوست میدارم
چشم خود را که دیده بود تو را
دست خود را که چیده بود تو را
پای خود را که مدتی شده بود
با تو همراه، دوست میدارم
هر کسی را که دارد از تو نشان
همه را فارغ از زمان و مکان
مثل عکس عروسی ات که در آن
شده ای ماه، دوست میدارم
غصه را در پی رمیدن تو
گریه را در پس ندیدن تو
لحظه ای را که بعد دیدن تو
می کشم آه.دوست میدارم
یادم آمد.غزل که می گفتم
دوست میداشتی و میخواندی
به همین خاطر است شعرم را
گاه و بیگاه دوست میدارم
تو عیار محبتم شده ای
دوستت دوست، دشمنت دشمن
هرکسی را که دوستت دارد
ناخودآگاه دوست میدارم.
| مهدی شهابی |
چند هفته ای هیچکس ازش خبر نداشت، ناگهان ناپدید شده بود. خودت رو بذار جای من، یه روز از خواب بلند شی و بفهمی بچه ات غیب شده. می دونی من و اون هیچ وقت با هم مشکل نداشتیم. فکر می کردیم شبونه گذاشته رفته، حتی با خودمون گفتیم شاید مرده.
اما بالاخره با یه شماره ناشناس به خونه زنگ زد، صداش عجیب و غریب شده بود. می گفت توسط بیگانه ها و موجودات پیشرفته یده شده و دارن آزمایش های سری روش انجام میدن. آخه کی باورش می شه؟ اصلا مگه اون ها وجود دارن؟ فکر می کردیم شوخیش گرفته.
تا اینکه یک روز در اتاقش رو باز کردیم و دیدیم روی تختش خوابیده. در حالی که هیچکس ندیده بود که وارد خونه بشه! از خواب بیدارش کردیم و باهاش درباره گم شدنش و اون تماس تلفنی عجیب و غریب حرف زدیم اما اون هیچی یادش نمی اومد و مدام تکرار می کرد "نمی دونم از چی صحبت می کنید، من دیشب خوابیدم و الان بیدار شدم."
باور نکردنی بود، هیچ چیز از چند هفته ای که ناپدید شده بود به یاد نمی آورد. انگار تمام اون مدت از حافظه اش پاک شده بود!
بعد از اون اتفاق هر موقع از خواب بیدار می شد یکراست سراغ تقویم می رفت تا بفهمه چه مدت خوابیده.می ترسید، می ترسید از فراموشی، می ترسید از اینکه دوباره قسمتی از زندگیش رو به یاد نیاره. همش به یاد داستانی می افتاد که وقتی بچه بود واسش تعریف می کردم. وقتی بچه بود بهش گفته بودم که فرو رفتگی بالای لب ها به این خاطره که وقتی به دنیا می آییم یه فرشته انگشتش رو بالای لبمون می ذاره و بهمون میگه هیس! و اون موقع همه چیزهایی رو که دیدیم فراموش کنیم.منظورم رو می فهمی؟
وحشتناک نیست؟ فکر کن یه روز علم به جایی برسه که بتونیم به راحتی قسمتی از حافظه مون رو پاک کنیم، چه جهنمی درست میشه. آدم هایی رو تصور کن که حاضرن واسه فراموش کردن خاطرات بدشون هزینه های گزافی بپردازن. خاطرات بدی که شاید دردناک باشن. اما آموزگارهای بزرگی هستن، درس های بزرگی بهمون میدن. و وقتی پاک می شن، دیگه تجربه معنا نداره و اشتباهات گذشته پیاپی تکرار می شه.
دوستی داشتم که می گفت همیشه خاطرات بد رو بیشتر از خاطرات خوب دوست داشته باش.
| آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی / روزبه معین |
و تو
هر جا و هر کجای جهان که باشی
باز به رویاهای من بازخواهی گشت
تو مرا ربوده٬ مرا کشته
مرا به خاکستر خواب ها نشانده ای
هم از این روست که هر شب
تا سپیده دم بیدارم
عشق همین است در سرزمین من
من کشنده ی خواب های خویش را
دوست می دارم!
| سید علی صالحی |
بی مرز تر از عشقم و بی خانه تر از باد
ای فاتح بی لشگر من خانه ات آباد
تا کی بنویسم که تو می آیی و هر بار
قولِ "سرِ خرمن بدهی" ، دست مریزاد
حافظ به تمسخر به دلم گفت فلانی
دیریست که دلدار پیامی نفرستاد
دور از تو فقط طعنه خور مردم شهرم
مجنونم و یک شاعر دیوانه ی دل شاد
دستم به جدایی برسد، رحم ندارم
بد شد " گذر پوست به دبّاغ نیفتاد "
با اینکه دلم گفته مدارا کنم اما
ای داد از این دوری و از عشق تو بی داد
تلخ است اگر دوری شیرین به خدا شکر
این قرعه ی عشق است که افتاده به فرهاد.
| آرش مهدی پور |
من فکر میکنم خداوند قبل از خلقت زنها
دستهایش را با بهار نارنج شُسته
بعد تمام گلهای بهشت را بوییده؛
نشسته خوش آبوهوا ترین نقطهی آسمان
و در حالی که دمنوش مهتاب و انجیر مینوشیده
و به اام وجود عشق
و وجود یک نگهبان تمام وقت برای آن
و به سفیر زیبایی تمام بهشت در زمین
و نیاز تمام غنچههای روییده و نروییده
و آدمهای به دنیا آمده و نیامده
به معجزهای به نام مادر،خواهر، دختر؛ فکر می کرده
طرح وجود "زن" به دلش افتاده!
بعد در حالی که دستهایش بوی بهارنارنج می داده و نفسش بوی مهتاب و انجیر؛ زن را خلق کرده
بعد با خودش گفته: این همان شعبهی سیار بهشت است روی زمین.
همان نگهبانِ تمام وقتِ نازک اما سرسختِ "عشق" .
خدا دیگر خیالش راحت شد!
نه دیگر مردی برای رفتن به سرکار خواب می ماند
نه طفلی بیآغوش می ماند
نه دلی از مهر دور می ماند
نه کارِ عشق لحظهای لنگ می ماند
نه دنیا لحظهای از زیبایی و معجزه وا میماند.
| حسنا میرصنم |
برمان گردان دنیا
به روزگاری که هنوز
مردگان زیادی را
از نزدیک نمی شناختیم
مرگ
به اندازه ی بستگان دور همسایه
دور بود
به روزگاری که ترانه های حزن آلود
کسی را به یاد کسی نمی انداختند
عطرها
آدم ها را به یاد آدم نمی آوردند
و در هر گوشه ی این شهر
خاطره ای که پوست دل را بکند
کمین نکرده بود.
| رویا شاه حسین زاده |
ای که در بَرَم نیستی
شبت چگونه گذشت؟
شباهنگام به من اندیشیدی؟
کمی آه کشیدی؟
اشک در چشمت حلقه زد،
آماده گریه شد آیا؟
زندگانیِ بی تو چه ذوقی دارد؟
غذا و سخن و هوا چه معنی دارد؟
که من در گوشهی دور از این جهان
گم شده و بر باد رفتهام.!
| غاده السمان / ترجمه: سعید هلیچی |
این همه دلشوره افتاده است بر جانم چرا؟
من که امشب خوب بودم پس پریشانم چرا؟
باز هم از پنجره رفتم نگاه انداختم
آسمان صاف است پس من خیس بارانم چرا
خانه ام سقفش چرا اینقدر پایین آمده؟
بین این دیوارها درگیر زندانم چرا؟
من که با هر خاطره یک حبه اشک انداختم
تلخ تر دارد می آید فال فنجانم چرا؟
مثل این گل آخرش یک روز پرپر می شوم
دوستم دارد؟ ندارد؟ نه! نمی دانم چرا؟
| سیده تکتم حسینی |
همه ی آنهایی که آدم رفتن نبودند، رفتند
پشت سرشان را نگاه نکردند که یک نفر گوشه ای از دنیا روی ماندنشان حساب بازکرده بود
رویا بافته بود.
خانه ای ساخته بود.
و در هرنفسش زندگی دمیده بود.
حتی نیم نگاهی به ساخته های ویران او که مانده بود نکردند که بعد از آن خرابی ها حال و روزش چطور خواهدبود؟
رفتنی ها اما روزی بازمیگردند.
درمانده از تمام دنیا.
در جستجویتان ویرانه ها را کنار می زنند تا شما را از زیر آوار نبودن هایشان بیرون بیاورند
اما خیلی دیراست خیلی.
خرابی ها شدیدتر از اینهاست
کمکشان را قبول نکنید!
نادم ها بی اعتماد ترین آدم های روی زمینند.
آنکه می رود راه رفتن را خوب از بر است
بازگشتش هیچوقت بخاطره خود شما نخواهدبود
یا بهتر پیدا نکردند یا آنکه پیدا شده بود دیگر نیست.که نیست!
دستشان را ردکنید.
نکند دوباره با عشق آباد کنید و باز هم بروند به امانِ خدا !!!
| دینا گودرزی |
یک شبی هم باید با هم بیدار بمانیم تا خود صبح. هی چشمهای تو پر از خواب شود و من ببوسمت و بگویم کمی دیگر که حرف بزنیم می خوابیم.
هی برایت تعریف کنم از بچگیهایم که چقدر دلم میخواست پرنده باشم و بروم روی ماه خورشید را ببوسم و نمی شد و من غصه می خوردم و مادربزرگم کله ام را می بوسید و میگفت طفلک دیوانه من.
هی من برایت تعریف کنم از تنهایی این چند قرن که تو نبودی و من هر شب می نشستم با رودخانه حرف میزدم درباره تو و رودخانه می خندید و می گفت نیست، نمی آید، بخواب.
هی من برایت تعریف کنم هر بهار که رد میشد و تو نبودی، من چقدر می پژمردم در تماشای بوسه بازی پروانه و گل حسن یوسف حیاط خانه قدیمی مان.
هی من حرف بزنم و نگذارم تو بخوابی و کم کم صبح شود. اولین شعاع آفتاب که از لابلای پرده پنجره به تن ترد و نازک تو تابید، سفت بغلت کنم و تو را میان بوسه و نوازش بخوابانم، تنگ آغوش خودم. که بخوابی و چشمهای درشت تیره ات را ببندی، که این روزگار کینه توز هیچوقت تحمل دو خورشید در یک آسمان را ندارد.
تو بخوابی، من بنشینم به تماشاکردنت. هی روز شب شود، شب روز شود، تو خواب باشی.همه ایام بگذرند، و ما همانطور برای همیشه با هم بمانیم. تو خواب، من غرق تماشا.
من و تو دو تشنه لب نزدیک هم، تندیس نیاز و ناز، جهان آرام.
| حمید سلیمی |
پیدا بکن یک آدمِ آدمتری را
و شانههای محکم و محکمتری را
آقای خوبی که دلش سنگی نباشد
معشوق های دوستت دارمتری را
من را رها کن، هر چه میخواهی تو داری
از دست خواهی داد چیز کمتری را
با گیسوانت باد بازی کرد و رقصید
و زد رقم آیندهی درهمتری را
تو آخر این داستان باید بخندی
پس امتحان کن عاشق بیغمتری را
من میروم آرام آرام از همهچیز
هر روز میبینی منِ مبهمتری را
من را ببخش، از این خداحافظ٬ خداحا.
پیدا نکردم واژهی مرهمتری را
| سید مهدی |
وسط اتاق دراز کشیدمٌ درحالی که دوتا دستامو پشت سرم قلاب کرده بودم به سقف خیره شدم، اون لحظه فکرام پرنده های کوچولویی بودن که مثل کارتونای بچگی، داشتن دور سرم میچرخیدنٌ قصد فرار کردن نداشتن.دلم خواست جوری تو اون ثانیه ها حل بشم که نه نگرانی های آینده فکرمو مشغول کنه، نه حسرتای گذشته!
واسه همین خودمو به دست لحظه سپردمٌ سعی کردم جز نفس کشیدنم حواسم به هیچی نباشه، نفس کشیدم، اونقدر عمیق نفس کشیدم و هوای خنک پاییزی رو تو ریه هام پر کردم که ترسیدم یهو مثل بادکنک بترکنٌ در و دیوار درونمو زخمی کنن.
توی لحظه حل شدن حس قشنگیه، مثل گذشته کهنه نیست و مثل آینده بوی خامی نمیده، یه حس تازه ست از جنس شادی و بیخیالی.
وقتی تو لحظه زندگی می کنی به جای اینکه سر شام فکر امتحان چهار روز بعدت باشی، میفهمی گوجه و خیار سالاد چقد باحوصله خورد شده و مادرت موقع غذا خوردن چقدر با دقت تر از همیشه به اعضای خانواده نگاه میکنه تا نظرشونو درباره ی غذا از چهرشون بخونه.
وقتی تو لحظه زندگی میکنی به جای اینکه غصه ی نداشته هاتو بخوری دلت به داشته هات خوش میشه و میگردی دنبال چیزایی که یه روز آرزوت بوده و حالا داریشون، دیگه نمیگی صبر می کنم یه روز بهتر عاشق میشم، روزی که یه کار خوب داشته باشم، درسم تموم شده باشه، یکی از همین روزایی که داری می گذرونی تو همین سنی که هستی قفل دلتو باز می کنی و میگی منو ببر همونجا که عشق است!
نمیگی صبر می کنم یکی بیشتر عاشقم باشه، بیشتر از اینی که بخاطرم همه کار میکنه و کنارش که هستم نمیذاره آب تو دلم ت بخوره !
حسرت گذشته و چیزایی که از دست دادی نمیخوری و از همین حالا دوباره شروع میکنی.
تو لحظه زندگی کردن باعث میشه هر چیزی رو سر وقت خودش داشته باشی و حواست انقدر به گذشته و آینده پرت نباشه تا از فرصت هایی که برات پیش میاد غافل بشی.
بلأخره یه روزی باید از گذشته و آینده به لحظه هامون برگردیم و بذاریم پرنده ی افکارمون از قفس آزاد بشه.این آزادی به نفع زندگیمونه!
| نازنین عابدین پور |
ظاهراً طول و عرض لبخندم
واقعاً گریه میشوم به درون
ظاهراً مثل قبل آرامم
واقعاً قرص میشوم به جنون
حالا اینجا منم با تنهایی
چمدونی که راهیِ سَفره
گور بابای مردم دنیا
توو کتابا جهان قشنگتره
ظاهراً گریه میکنم از درد
واقعاً درد میکشم از درد
ظاهراً خودکشی نخواهم کرد
واقعاً خودکشی نخواهم کرد.
| سید مهدی |
محبوب من! این زنبیلی است که من در صف گذاشتهام. اگر این صف به ترتیب حروف الفبایی نام عاشقهاست، اسم من عباس کیارستمی است.
اگر به ترتیب ورود به این دنیاست، من حضرت آدمم.
اگر به ترتیب آنهاست که مقتول گشتهاند، من هابیلم.
اگر به ترتیب قد است، من برج بابلم.
اگر به ترتیب داستان است، من گیلگمشم.
اگر به ترتیب عاشقان است، من فرهادم.
اگر به ترتیب مظلومیت است، من یوسفم.
اگر به ترتیب غزل است، صلاح کار کجا و من خراب کجایم.
اگر به بلندی راه است، من راه ابریشمم.
اگر به بلندی دیوار است، دیوار چینم.
آن که سر صف ایستاده منم.
| محمدصالح علا |
محبوب من!
شما دست روی هر درختی میگذارید بهارنارنج میشود.
شما نیستید آسمان بیحوصله است، درخت انجیر گیج است.
آینه گریه میکند. زیرا که هم من و هم آینه هر دو دلتنگیم.
محبوب من!
از دور شما را میبینم. آسمان به حرکت درمیآید، ابر میشود، باران شورانگیزی میبارد. غرق باران میشوم.
شما که نیستید، ابر سمی میبارد. بارانی که مرا زنده میکرد، مسموم میکند.
محبوب من!
همیشه همهی مردم از دور شما هستند.
| محمدصالح علا |
دوست داشتم دوستم داشته باشی، چنان که من میخواهمت، بی وقفه و بی دلیل.
دوست داشتم باد باشم و بپیچم لای گیسوانت به تمنای بوسه های بی گناه.
دوست داشتم دریای تو باشم قویِ سیاهِ مست، که در آغوش من بخرامی بی هراس توفان ها.
دوست داشتم خورشید آذرماه باشم که از پس ابرها به سمت تو قد بکشم، به سمت نوازش کردن شانه های ات کنار پنجره.
دوست داشتم گنجشک خیس زیر باران باشم که ببینی و دلت ضعف برود و چند ثانیه بعد یادت برود. چند ثانیه یادت بماند.
دوست داشتم فقط امشب را پسر سرماخورده ات باشم که دست بگذاری روی پیشانی ملتهبم، مرا ببوسی و نگرانم باشی.
دوست داشتم کلاغ آواره دور از خانه ای باشم که همیشه و در همه قصه ها راهش به خانه تو برسد، به امن مجاورت تو.
دوست داشتم مردی باشم در فیلمی که دوست داری، مرا هرچند وقت یک بار ببینی.
دوست داشتم کمی از سهم تو باشم از دنیا، تمام سهم من باشی از دنیا. اما نشد.
نشد، و هیچکس نمی داند در این کلمه کوتاه سه حرفی چه دردها پنهان کرده ام
| حمید سلیمی |
بی هوا برگشت سمت من.
چشماش یکم خیس بود. برق میزد. نمیدونم از چیزی ناراحت بود یا مالِ خستگی روز بود. یهو بی مقدمه گفت:
" چیزی به من بگو که هیچ زنی جز من نشنیده باشد." *
گفتم: یه خال داری توی ابروت، که زیر موها پنهونه، اونم دوست دارم.
| حمید جدیدی |
*سعاد الصباح
کسی را اگر میخواهید برایش همه باشید، همه بودن برای یکنفر سختی دارد، خستگی دارد اما آخرش توی همان لبخندی که پشت جمله ی " تو جای خالی همه را برایم پر میکنی" روی لب هایش می نشیند آدم را سبک می کند.
بودن نصفه نیمه به هیچ دردی نمی خورد اینکه یک نفر را درست وقتی باید رفیقش باشی تنها می گذاری یا به وقت بیماری کنارش نمی مانی و ناله هایش را به جان نمی خری یعنی نصفه نیمه ای، اینکه وقتی می خواهد از روی جوب بپرد دستش را نمی گیری یا پا به پای دیوانگی هایش لبه ی جدول راه نمی روی، اینکه هم پروازش نیستی و بال پریدنش را با بی تفاوتی می چینی.
نصفه نیمه بودن حال آدم را خراب می کند، درست مثل این است که زندگی یک نفر را بیاندازی تویِ اَلَک، وقت هایی که خودت می خواهی کنارش باشی و دوستش داری را جدا کنی و بقیه را بریزی دور و اصلا هم برایت مهم نباشد توی آن لحظه ها که باید باشی و نیستی چه اتفاقاتی رخ می دهد.
کسی را اگر می خواهید برایش شمع باشید و توی لحظه های غمش بسوزید،
بهار باشید و توی لحظه های شادی اش گل بدهید،
خورشید باشید و ابر دلتنگی را از صورتش بید،
کسی را اگر میخواهید برایش "همه " باشید و توی همه ی لحظه های تلخ و شیرین کنارش بمانید که عشق بدون اینها به دل دادنش نمی ارزد.
| نازنین عابدین پور |
یکی
دانایی اش را
به خودش می بندد و میان جمع می رود
دیگری نادانی اش را،
هر دو می خواهند ما را بکشند
هر دو غمگین
هر دو نا امید
هر دو بی اختیار
من اما قلبم را در می آورم
جایی شلوغ کار می گذارم و می روم
کمی دورتر
دکمه پیراهنم را فشار می دهم
هوا پر می شود از بوسه
از رنگ های شاد
از خنده های رها
| علیرضا آدینه |
همه ی زندگیمون درد، همه ی زندگیمون غم
جلوی آینه نشسته م، وسط فکرای درهم
واسه چی ادامه می دم؟ نمی دونم! یا نمی گم!
دیگه هیچ فرقی نداره، بغل تو با جهنم
جلوی آینه نشسته م، خوابم و بیدارم انگار
پشت سر کابوس رفتن، روبروم دیواره، دیوار
پشت سر حلقه ی آتیش، روبروم یه حلقه ی دار
غم اوّلین سلام و آخرین خدانگهدار
خسته ام یه تیکه سنگم، خالی ام یه تیکه چوبم
مث یه قایق متروک، توی دریای جنوبم
جلوی آینه نشسته م، به نبودن مشت می کوبم
دارم از توو پاره می شم، به همه می گم که خوبم!
با تو سر تا پا گناهم، همه چی گندم و سیبه
هوا بدجور سرده انگار، دستای همه تو جیبه
باغمون گل داده امّا هر درختش یه صلیبه
ماهی ِ بیرون از آبم، حالم این روزا عجیبه
جلوی آینه نشسته م، بی سوالم! بی جوابم!
نه چشام وا می شه از اشک، نه می تونم که بخوابم
مث گنجشک توی طوفان، مث فریاد زیر آبم
مث آشفته ی موهات، مث چشم تو خرابم
داشت که انگاری می ترکید، درد دنیا توو سرم بود
منو توو هوا رها کرد، هر کسی بال و پرم بود
روزای بدم که رفتن، وقت روز بدترم بود
این شبانه، این ترانه.گریه های آخرم بود.
| سید مهدی |
تا بسازم باز با این درد غربت بیشتر
کاش می ماندی کنارم چند ساعت بیشتر
گفتی این حس را ببر از یاد و تنها دوست باش
زخمی ام از عشق، اما از رفاقت بیشتر
پای هم ماندیم تا جایی که عاشق بوده ایم
دوستم داری ولی من بی نهایت بیشتر
درد دارد آمدن وقتی که فکر رفتنی
سوختم با هر وداعت.با سلامت بیشتر
عصرها وقتی خیالت می نشیند پیش من
چای می ریزم برایت.اشک حسرت بیشتر
| سید مهدی ابوالقاسمی |
به نظرم هیچوقت نباید پیش خودت فکر کنی که کسی را خیلی خوب میشناسی، هر چند سال باشد، هر چقدر هم از آشنایی ات گذشته باشد.
بعضی اوقات حرف های بعضی از آدم های درون زندگی مان اندازه ی موج انفجار یک بمب ما را موج زده می کنند.
انقدری که پیش خودت بگویی حتما این آدم را هک کرده اند، نه نه حتما هک کردنش، امکان ندارد این همان آدم قبلی باشد!
می خواستم بگویمش که تو را به خدا کار را از اینی که هست خراب تر نکن، این حرف هایی که نمیدانم داری از کجا می آوریشان را نصف کاره بگذار و فقط برو، من تا همین جایش هم زیادی شنیدم، اما موج حرف هایش نمی گذاشت حرف بزنم و فقط نگاهش می کردم.
سخت ترین درک دنیا زمانی است که بین یک برزخ گیر می کنید.
برزخی که یک طرفش دوست داشتنی ترین موجودی است که تا به حال میشناختی اش
و طرف دیگر دوست داشتنی ترین موجودی است که احساس میکنی هرگز نمیشناختی اش
همین.
|پویان اوحدی |
به من بیاموز
چگونه عطر به گل سرخش بازمیگردد
تا من به تو بازگردم.
مادر
به من بیاموز
چگونه خاکستر، دوباره اخگر میشود
و رودخانه، سرچشمه
و آذرخشها، ابر
و چگونه برگهای پاییز دوباره به شاخهها بازمیگردد
تا من به تو بازگردم مادر.
| غاده السمان |
به انتظار نبودی ز انتظار چه دانی؟
تو بیقراری دلهای بیقرار، چه دانی؟
نه عاشقی که بسوزی، نه بیدلی که بسازی
تو مست باده ى نازی، از این دو کار، چه دانی؟
تو چون شکوفه ى خندان و من چو ابر بهاران
تو از گریستن ابر نوبهار چه دانی؟
چو روزگار بکام تو لحظه لحظه گذشته
ز نامرادی عشاق روزگار چه دانی؟
درون سینه نهانت کنم زدیده ى مردم
تو قدر این صدف ای دُرّ شاهوار، چه دانی؟
تو سربلند غروری و من خمیده قد از غم
ز بید این چمن ای سرو باوقار چه دانی؟
تو خود عنان کش عقلی و دل به کس نسپاری
زمن که نیست ز خود هیچم اختیار، چه دانی؟
|رحیم معینی کرمانشاهی |
اگر دوستم داری تمام و کمال دوست بدار
نه زیر خطی از سایه روشن
اگر دوستم داری سیاه و سفیدم را دوست بدار
و خاکستری و سبز و طلایی و درهم
روز دوستم بدار
شب دوستم بدار
و در بامداد با پنجرهای باز
اگر دوستم داری مرا تکه تکه نکن
تمام و کمال دوستم بدار
یا اصلا دوستم ندار.
| هوگو ماوریس کلاوس |
نشستم توو تاریکی این اتاق
که دنیام بعد تو رنگی نشد
یه جوری به این خونه حس داشتی
که تا وقتی بودی کلنگی نشد
نشستم به حرفات فک می کنم
به احساسی که ریشه هامو سوزوند
به ساکی که از توو کمد کوچ کرد
به چتری که روو چوب لباسی نموند
نگو خاطراتی که دارم ازت
یه روز درد دوری رو کم می کنه
هنوزم به عکسات زل می زنم
هنوزم چشات اذیتم می کنه
من عادت ندارم لباسی به جز
لباسی که دوس داشتیو تن کنم
فقط کافیه اسم تو برده شه
که سیگارو برعکس روشن کنم
چقد بگذره تا تو یادم بری؟
چقد دیگه این تلخیو کش بدم؟
کدوم کافه توو شهر، لطفا بگو
کجا خنده هاتو سفارش بدم؟
| کسری بختیاریان |
دلم که می گیرد، قلاب را برمیدارم و شروع به بافتن میکنم.
همینطور می بافم و می بافم تا غصه هایم کمرنگ تر شوند.
یک وقت هایی زیر لیوانی می بافم.
یک وقت هایی شال گردن، یک وقت هایی هم رومیزی و چیزهای دیگر.
بعد می نشینم زل میزنم به چیزی که بافته ام.
و با خودم فکر میکنم یک فرش گرد باید غم بزرگی بوده باشد.
| نیلوفر نیک بنیاد |
هربار یک مصیبت تازه
این غم که رفت، یک غم دیگر
در سینه ات عزای عمومی ست
هربار یک مُحرّم دیگر!
اندوه کودکی، غم پیری ست
افسوس روزهای جوانی ست
شاعر بمان که اشک بریزی
در سینه ی تو تعزیه خوانی ست!
پشت سرت گذشته ی تاریک
آینده امتداد سیاهی
راهت نداده اند به بازی
مانند کودکی سرِ راهی
از دانه های کوچک تسبیح
بیهوده راه چاره گرفتی
چرخاندی و دوباره بد آمد
صد بار استخاره گرفتی
بگذار تا موذّنِ بی خواب
با چهره ای عبوس بخواند
چیزی به آفتاب نمانده
فرصت بده خروس بخواند
یاغی شدی و ایل و تبارت
به خونت اعتماد ندارند
مُردی و دختران قبیله
نام تو را به یاد ندارند
ای کور خواب دیده، چه سخت است
کابوس های گُنگ ببینی
این که نهنگ باشی و خود را
یک دفعه توی تُنگ ببینی
فصل سپید و سرخ شدن نیست
باید که سبز و کال بیفتی
یک صفحه شعر باشی و هربار
در سطل آشغال بیفتی
در بشکه های نفت فرو کن
خط های شعر تازه ی خود را
راهی به جز فرار نمانده
آتش بزن جنازه ی خود را
از میله های یخ زده رد شو
وقتی برای خواب نمانده
پرواز کن پرنده ی بیمار
چیزی به آفتاب نمانده.
| حامد ابراهیم پور |
چگونه فراموش کنم
که جوانی من
چطور سرد و خاموش گذشت؟
چه راه ها
دوشادوش آن کس رفتم
که اصلا دوستش نداشتم
و چه بارها دلم هوای آن کس کرد
که دوستش داشتم
حالا دیگر راز فراموشکاری را از همه ی فراموشکاران بهتر آموخته ام
دیگر به گذشت زمان اعتنایی نمی کنم
اما آن بوسه های نگرفته و نداده
آن نگاه های نکرده و ندیده را
چه کسی به من باز خواهد داد؟
| آنا آخماتووا / ترجمه: احمد پوری |
ضربان پایت را می شنوم
در سینه ام راه می روی
ترجیح میدهم که تنها بمانم
به تلویزیون خیره شوم
کتاب بخوانم
پیاده روی کنم
بخوابم
تلویزیون تو را نشان می دهد
کتاب ها تو را می خوانند
پیاده روها تو را قدم می زنند
خواب ها تو را می بینند
عزیزم!
همه از اینجا رفته اند
تو که تنهاترین مرغابی جهانی
چرا از من مهاجرت نمی کنی؟
| حسین صفا |
چه حاجت است به این شیوه دلبری از من؟
تو را که از همهی جنبهها سَری از من
درخت خشکم و هم صحبت کبوترها
تو هم که خستگیات رفت، میپَری از من
اجاق سردم و بهتر همان که مثل همه
مرا به خود بُگذاری و بگذری از من
من و تو زخمی یک اتفاق مشترکیم
که برده دل پسری از تو، دختری از من
گذشت فرصت دیدار و فصل کوچ رسید
دم غروب، جدا شد کبوتری از من
نساخت با دل آیینهام دل سنگت
تویی که ساختی انسان دیگری از من
چه مانده از تو و من؟ هیزم تَری از تو
اجاق سوختهی خاک بر سری از من
چه مانده باقی از آن روز؟ دختری از تو
چه مانده باقی از آن عشق؟ دفتری از من
| علیرضا بدیع |
لبخندت از روی رضایت نیست
وقتی تو اوج خنده غمگینی
آینده م و با تو نمی بینم
آینده ت و با من نمی بینی
آینده یه کابوس غمگینه
دستای رویات و بگیر از من
اردیبهشت چشمم آبانه
شهریور آغوش تو بهمن
ابرای دنیا توی چشمام ان
میسوزه از داغ تو این خونه
اینجا به شدت زیر آتیشه
اینجا به شدت زیر بارونه
کولاکه تو این خونه ی دلسرد
دست و دلم می لرزه هر لحظه
آغوش گرمی رو نمی بینم
دور و برم تنهایی محضه
آتیش تلخ زندگی با تو
افتاده توی قلب سیگارم
پیش تو عادت دارم و باید
دستام و تو جیبم نگه دارم
دیگه برای زندگی دیره
تنها رفیقم دود سیگاره
کی گفته واسه آدم مُرده
سیگار و تنهایی ضرر داره
شک دارم اون مرداد برگرده
احساس تو اما مردد نیست
حالا که عشق از خونمون رفته
آماده ی رفتن بشی بد نیست
| هانی ملک زاده |
همه چیز به نگاه بستگی دارد.
اولین بار که تو را دیدم یک آدم کاملا معمولی بودی که چند شب بیخوابی کشیده بود ولی با حوصله همه چیز را توضیح می داد!
در نگاه من معمولی بودی. خیلی معمولی!
بعد از آن هربار قرار بود با تو حرف بزنم ضربان قلبم بالا میرفت، انگار که کل مسیر را دویده باشم. کلمهها را فراموش میکردم، هوای اتاق برای نفس کشیدن کم میامد و اصلا نمیفهمیدم چرا انقدر سخت بود همهچیز.
تو یک معمولیِ محترم بودی. با قیافه عادی، عینک و کت شلوار که به هیچکدام از ملاکهای من شباهت نداشتی. حتی میتوانستم از طرز راه رفتنت ایراد بگیرم. ولی از حرف زدنت خوشم آمده بود. از همان روز اول که همه چیز را توضیح می دادی.
قرار نبود به تو فکر کنم. آدم چیزهایی که مهم نیست را فراموش میکند، اما تو با ریز ترین جزئیات یادم میماندی و این گاهی خیلی آزاردهنده بود! من از تمام ویژگیهایت جدا جدا بدم میآمد ولی وقتی اسمت میآمد ذهنم از همهچیز خالی میشد.
فکر میکنم آن که به تو فکر میکرد من نبودم، ضمیر ناخودآگاهم بود. شاید بخاطر همین بعد از مدتی تمام حرفها و حرکاتت اعصابم را به هم میریخت. ذهنم تو را نمیپذیرفت، اما قلبم تو را بیشتر از من میشناخت. تصمیم گرفتم به قلبم اعتماد کنم.
حتی ذرهای احتمال نمیدادم که روزی راجع به تو این حرفهارا بزنم، اما این روزها زیاد به تو فکر میکنم، نگاهم مهربانتر شده است.
امروز بعد از مدتها تورا دیدم. فقط یک لحظه! از کنارم رد شدی. چقدر دلم برایت تنگ شده بود.
امروز؟!
تو زیباترین چیزی بودی که در تمام عمرم دیده بودم.
| اهورا فروزان |
به دوشم میکشم اندوه صدها سال یک زن را
تو حق داری اگر دیگر نمیفهمی غم من را
پذیرفتم شکستم را شبیه آن هماوردی
که اجرا میکند با ناامیدی آخرین فن را
چگونه دست برمیداری از من شاه مغرورم؟
چگونه بی محافظ میگذاری خاک میهن را؟
تو آن کوهی که میگفتند بر قلبش نفوذی نیست
و من آن کاشفی که کشف کردم راه معدن را
و من آن کاشفی که خواستم تنها کَسَت باشم
که تقسیمش نکردم روزهای با تو بودن را
اگر راهی شوم دیگر ندارم راه برگشتن
چگونه روح رفته باز هم صاحب شود تن را؟
به دریاها نده این بار رودت را! چه خواهد شد؟
کمی خودخواهتر باش و تصاحب کن خودت من را!
| رویا باقری |
داشت زیر لب می خوند: "که من باد میشم میرم تو موهات."
بهش گفتم به جای اینکه واسم کنسرت برگزار کنی پاشو کمک کن این تختو جا به جا کنیم، کمرم درد گرفت به خدا!
با شیطنت باز گفت: " ای بخت سراغ من بیا، که رخت خواب من با خیال خامم گرم نمیشه"
بهش گفتم از بد شانسیت که بختت من بودم، قیافه ی ناراحت و اخمو به خودش میگیره و آه میکشه، میگه هیییی.
کنارش میشینم، بهش میگم پشیمونی؟
میگه: میدونی من یه تئوری دارم، میگم که هر کسى تو زندگیش عاشق یک نفر باید بشه، اون آدم درست یا غلط همیشه عاشق اون آدم میمونه، دلش به یاد اون آدم گرمه، چشماش به خیال اون آدم گرم خواب میشه، دستاش با خیال اون آدم گرم میمونه.
حالا ببین، چقدر باید خوش شانس و خوشبخت باشی که همونی رو پیدا کنی که اونم شب ها با خیال تو می خوابه، روزا به عشق تو بیدار میشه.
چقدر باید خوشبخت باشی که بین این همه آدم کسى رو پیدا کنی که همونطور که اون وسط ذهنت جا کرده، توام وسط قلب اون جا کنی.
بهش گفتم: تو پیدا کردی؟
گفت: من خوش حالم، تو خوشحالی؟ همین الان؟
گفتم: خب آره، داریم خونه ی آینده مونو میچینیم، تو کنارمی و خوشحالم، همه حالشون خوبه.
حرفمو قطع میکنه و میگه: پس دوتامون درست انتخاب کردیم، هیچکی پیش آدم اشتباهی خوشحال نیست.
| مهتاب خلیفپور |
بارها شُسته ای.نخواهد رفت
ردّ خون من است روی تن ات
نعش یک ببر منقرض شده ام
وسط بیشه زار پیرهن ات
عشق، دور است.بی سرانجام است
قطره ای آب، قبل از اعدام است
گریه ات دام، خنده ات دام است
منطقی نیست دوست داشتن ات!
خاطرات تو را قطار کنم؟
ناسزا بشنوم، فرار کنم؟
تو بگو عشق من! چه کار کنم
با تو و عاشقان بد دهن ات!
با سرانگشت های خسته ی من
مهربان شو کتاب ممنوعه
سهم چشمان بی قرار من است
سطرهای نخوانده ی بدن ات!
صلح کردیم و زنده دفن شدیم
جنگ پیدایمان نخواهد کرد
گرچه از زیر خاک بیرون است
دست سربازهای بی کفن ات.
| حامد ابراهیم پور |
دیوار مست و پنجره مست و اطاق مست!
این چندمین شب است که خوابم نبرده است
رویای تو » مقابل من » گیج و خط خطی
در جیغ جیغ گردش خفاشه ای پـست
رویای من » مقابل تو » تو که نیستی!
[ دکتر بلند شد.و مرا روی تخت بست ]
دارم یواش واش.که از هوش می رَ.رَ.
پیچیده توی جمجمه ام هی صدای دست
هی دست، دست می کنی و من که مرده ام
مردی که نیست خسته شده از هرآنچه هست!
یا علم یا که عقل.و یا یک خدای خوب.
باید چه کار کرد تو را هیچ چی پرست؟! »
من از.کمک!.همیشه.کمک!.خسته تر.کمک!
[ مامان یواش آمد و پهلوی من نشست ]
با احتیاط حمل شود که شکستنیـ . »
یکهو جیرینگ! بغض کسی در گلو شکست!
| سید مهدی |
نشسته بود، زدم روی شونش گفتم تنهایی بدنگذره ؟!
نباش تنها، یهو دیدی شصت سالت شده هنوز نشستی اینجاها
خیلی زود میگذره، نمی فهمی اصلا.
زمانو میگم که عمرمون قاطیش شده.
گفت: حرفای بزرگونه میزنی بچه،
تنهایی دو مدل داره؛
تنهایی قبل از بودنِ کسی
تنهایی بعد از بودنِ کسی.
گفتم: فرقشون چیه با هم آدمِ بزرگ ؟!
گفت: اولی که باشی میتونی به آدمای دیگه فکر کنی اصلا میتونی به همه چیز فکر کنی
ولی دومی دیگه نمیتونی به کسی و چیزی فکر کنی
مجبوری بشینی روی نیمکت پارک
فقط و فقط به خودش فکر کنی اونم تنهایی !
| مهدیه صالحی |
هر جا که حرفت شد همان دَم گریه کردم
خود را به یک گوشه کشاندم گریه کردم
جاى تو غم را بو کشیدم با نوازش
بر روى زانویم نشاندم گریه کردم
هر روز خوابیدم که شب بیدار باشم
هر شب نشستم شعر خواندم گریه کردم
باران که زد با بغض پشت رُل نشتم
در التهاب شهر راندم، گریه کردم
تا آشنایى دیدم از حال تو پرسید
جایت سلامت را رساندم، گریه کردم
تار سفیدى بین موها دیدم امروز
آنقدر بر خود خیره ماندم، گریه کردم.!
| سید تقی سیدی |
ببین!
من بلد نیستم دوستت نداشته باشم.
بلد نیستم وقتی میخندی قند توی دلم آب نشه و وقتی از رویِ غیرت اخم میکنی نمیرم برات!
بلد نیستم وقتی بهم میگی"دوست دارم" ناز کنم، پشت چشم نازک و بگم "مرسی" من میپرم و بوسه بارون میکنم گردیِ ماهِ صورتترو. یا وقتی کلافه ای از ترافیک نمی تونم دست نکشم تو سیاهِ موهات و زیرِ گوشت آروم آروم شعر نخونم که بره پی کارش بی حوصلگیهات.
من بلد نیستم دوستت نداشته باشم.
تو، عشقت، صدات، دستهات، عطرت، من بلد نیستم بدون اینا زندگی کنم. مثل یک مخدری که جاریه توی روحم و تپش های قلبم که حیاتم وابسته است بهش.
تو همونی که خدا فرستاد تا ثابت کنه من رو بیشتر از همه ی بنده هاش دوست داره.
میدونی!
زندگی کردن بلدی میخواد ولی"من بلد نیستم بی تو زندگی کنم."
| فاطمه صابری نیا |
من راه به ادامه ی دنیا نمی برم
باید زمان مرگمو نزدیک تر کنم
هر چند لکه های سیاهی همیشه هست
لازم شده جهانمو تاریک تر کنم!
من راه به ادامه ی دنیا نمی برم
این کشتی شکسته منو غرق میکنه
زور درای بسته به یوسف نمی رسید
اما خدای یوسف و من فرق میکنه!
موسی که نیستم به عصا دردمو بگم
انگشترم منو که سلیمان نمی کنه
با اینکه هر دقیقه به آتیش می رسم
اما خدا جهانو گلستان نمی کنه!
وقتی خودم برای خودم گریه می کنم
دریا تموم سهمشو از آب می بره
هر چی که سهم قلبمه دنیا بهم نداد
هر چی گل نیلوفره مرداب می بره!
من یه بتم، یه بت به خدایی نمی رسه
بی هم نفس به قلب، هوایی نمی رسه
بی خود چرا کنار جهان زندگی کنم
آدم بدون عشق به جایی نمی رسه!
من راه به ادامه ی دنیا نمی برم.
| سید سعید عربی |
زخم هایت را دوست بدار
و برای عمیق ترینش نامی انتخاب کن!
نامی که درخور است و شکوهمند
نامی که در هیچ کتابی خوانده نشد
در هیچ شعری سروده نشد
و در هیچ آوازی شنیده.
او را شاهزاده خطاب کن
ملکه؛ امپراطور و یا فرمانده ای شجاع
چرا که او زیباست
و در کشاکش رنج هایی که دیدهای
سربازی ست که بر گردنش
تاجی از گل های سرخ
آویخته اند!
| حمید جدیدی |
عشق
گاه چون ماری در دل می خزد
و زهر خود را آرام در آن میریزد
گاه یک روز تمام چون کبوتری
بر هرّهی پنجرهات کز میکند
و خرده نان میچیند
گاه از درون گُلی خواب آلود، بیرون میجهد
و چون یخ، نَمی، بر گلبرگ آن میدرخشد
و گاه حیله گرانه تو را
از هر آنچه شاد است و آرام دور میکند
گاه در آرشهی ویولونی مینشیند
و در نغمهی غمگین آن هقهق میکند
و گاه زمانی که حتی نمیخواهی باورش کنی
در لبخند یک نفر جا خوش میکند
| آنا اخماتووا |
یک مرتبه راهی شدی تا من
سهمم از احساست همین باشد
پاییز غوغا میکند هرشب
تا دردهایم بیش از این باشد.
آذر تهِ احساس پاییز است
یلدا همیشه اوج دلتنگی
یعنی شبش یک لحظه بیش از پیش
با غصه های عشق میجنگی.
وای از غم پاییزِ بی مهرم
فصلی که اوجش آخرش باشد
یک فصل پر دردی که یلدایش
ته مانده های آذرش باشد.
بغضی درون سینه جا مانده
روزی سه نوبت درد میبارم
از حال و روز شعر میفهمی
یک عشق مزمن در سرم دارم.
از غصه های قصه میکاهم
شاید جهانم را بغل کردی
شاید دلت راضی شود امشب
با رفتن پاییز برگردی.
با بغض هایم قصه میسازم
شاید که قسمت هم در این باشد
یلدای من همرنگ چشمانت
یلدا برایت بهترین باشد.
| مریم قهرمانلو |
من از تنهایی نمیترسم، اما از فراموش شدن چرا.
برای من فراموش شدن، یعنی نبودن، یعنی وجود نداشتن.
وقتی برای کسی فراموش بشی، یعنی دیگه براش وجود نداری. یعنی از اول هم نبودی.
فراموش که بشی یعنی دیگه کسی بهت فکر نمیکنه. یعنی دیگه کسی خاطراتش رو باهات مرور نمیکنه. فراموش که بشی، یعنی دیگه دل کسی برات تنگ نمیشه.
برای من امید به زندگی، یعنی توی ذهن آدمی که بهش فکر میکنم، هنوز یه جای کوچیک باشه، تا خاطراتمون رو نگه داره.
من کجای ذهنتم، وقتی تمام فکرمی؟
| پویا جمشیدی |
تو که تنها امید انقلابی های تاریخی
تو که صد یاغی دلداده در کوه و کمر داری!
تو که سربازهای عاشقت در جنگ ها مُردند
ولی در لشکرت سربازهایی بیشتر داری
تو که در انتظار فتح یک آینده ی خوبی
بگو از حال من در روزهای بد خبر داری؟
خبر داری که ماهی- قرمزِ غمگین مان دق کرد؟
خبر داری که سرما زد، درخت سیب مان افتاد؟
خبر داری تنم مثل اجاق مرده ای یخ کرد؟
تمام بوسه هایم، بی تو سُرخورد از دهان افتاد
خبر داری که بعد از رفتنت پرواز یادم رفت؟
دلم گنجشک ترسویی شد و از آشیان افتاد
نگاهم کن! منم! تنها درخت "باغ بی برگی"
که با لطف تبرها دوستانِ مُرده ای دارم
منم سرباز پیر "پادشاه فصل ها پاییز"
که در جنگ زمستان، "گوش سرما بُرده" ای دارم!
صدایت می کنم با "پوستینی کهنه بر دوشم"
دل اندوهناکی، "سنگِ تیپاخورده"ای دارم!
نمی خواهم ببینم زخم های سرزمینم را
دلم خون است زیر چکمه های روس و عثمانی
زمستان می رسد با لشکری از برف، از طوفان
کجا مخفی شوم در این جهان رو به ویرانی؟
کجای سینه ام پنهان کنم عشق بزرگت را
که قلب کوچکی دارند شاعرهای آبانی!
برای من بگو خواب کسی را باز می بینی؟
کسی آیا کنارت هست در رویای بعد از من؟
بگو آیا برای کشف یک لبخند می میرند؟
چگونه دوستت دارند آدم های بعد از من؟
چگونه گریه ی دیروز را از یاد خواهی برد؟
به آغوش که عادت می کنی فردای بعد از من؟
کلاغ فربه از شاخ هزارم یادمان انداخت
که بالای درختان جای گنجشکان لاغر نیست
کف پاهایمان در ردّپای ترکه ها گم بود
بدون مشق فهمیدیم یک با یک برابر نیست
ازین تکرار در تکرار در تکرار غمگینم
اگرچه زندگی خوب است، اما مرگ بهتر نیست؟
| حامد ابراهیم پور |
به زندان میبرد زنجیر گیسویت اسیران را
و چشمانت به هم زد خشکی قانون زندان را
چه زیبا میتکانی دامنت را باز با عشوه
به دنبالت کشاندی خاطر مردی غزلخوان را
زمستان بعد تو پیراهنی از برف میپوشد
و لب هایت تداعی میکند چایی گیلان را
دل ناقابلی دارم به پای عشق میریزم
تب آئینه و نان را، همه پیدا و پنهان را
نسیمی گیسوانت را تکان داد و سپس دیدم
فرو پاشیدن شیرازهی انسان و شیطان را
لب ایوان برای دیدنت هر صبح میآیم
به پایت میتکانم قالی ایوان و باران را
تویی بانوی دریاها که از امواج موهایت
به دریا میدهی آرامش آغوش طوفان را
مرا با بغضهایم باز هم تنها رها کردی
نمیدانم نشان کوچههای گیج تهران را
| فرزاد فتحی |
نه ساعتی به وقت زمستان
برای احساساتم وجود دارد
و نه ساعتی به وقت تابستان
برای شوق و شور من!
همه ی ساعت های دنیا
در یک زمان به صدا در می آیند
وقتی که قرار من و تو از راه می رسد
همه ی ساعت های دنیا
در یک زمان از صدا می افتند
وقتی که بارانی ات را برمیداری و دور می شوی!
| سعاد الصباح / ترجمه: وحید امیری |
چشم تو منظره ای بکر که دیدن دارد
زلفت آراسته ات دست کشیدن دارد
گردنت شاخه ی جان و دل ما را مانَد
لب تو میوه ی سُرخیست که چیدن دارد
عشق، گفتن دگر از جانب من تکراریست
شرح این قصه فقط از تو شنیدن دارد
زندگی بی تو چنان بار گرانی بر دل
تو گمانت نرود تاب کشیدن دارد
یک جهان شعر ولی شاعر بی ذوقم من
لذتی هست،اگر با تو چشیدن دارد
نه فقط شهر تو که بر همه دنیا بستم
بی تو این چشم کجا میل به دیدن دارد
| بهزاد حیدری |
مرا ببخش اگر روزگار یادم داد
میان عقل و دلم، عشق را فدا بکنم
مرا ببخش اگر زندگی مجابم کرد
فقط به خاطره ای از تو اکتفا بکنم
مرا ببخش اگر بیش از این نمی خواهم
تو را کنار خودم بی سبب نگه دارم
قبول هرچه بخواهی، فقط نخواه از من
تو را به دست خودم، بیش از این بیازارم
دوباره بغض نکن، در توان چشمت هست
به یک اشاره به زانو درآوری من را
از آهنم من و افسوس خوب می دانی
به مهلکانه ترین شیوه ذوب آهن را
در انتظار چه هستی باغبان کوچک من؟
درخت مرده و گل زیر برف مدفون است
بگو چگونه برویم؟ چگونه دل بستی؟
به ریشه ای که از آغوش خاک بیرون است!
بترس از اینکه کسی تکیه گاه تو بشود
که تکیه گاه خودش شانه های آوار است
همیشه حاصل یک بغض تلخ، باران نیست
نمان که تحفه ی این ابر تیره، رگبار است
بهار کوچک در پشت در نشسته ی من !
مرا ببخش اگر ساکتم، اگر سردم
مرا ببخش گلِ پرپرِ شکسته ی من
مرا ببخش اگر ذره ای بدی کردم
من آن ضریح دروغین و خالی ام منشین
که جز تو هیچ کسی زائر سرایش نیست
مرا خودت بشکن حاجتی نخواهد داد
بتی که معجزه ای پشت ادعایش نیست
برو کنار همانی که دوستت دارد
همان کسی که بلد نیست برنگشتن را
برو عزیزدلم، عشق یاد داده به من
به احمقانه ترین شیوهها، گذشتن را
| رویا ابراهیمی |
چن ساله دلسوز منی اما
از آدم دلسوز می ترسم
امروز ترکم کردی و رفتی
چن ساله از امروز می ترسم
از صب به عکسامون نگا کردم
آدم به زیباییت کی دیده
تو توی هر عکسی که خندیدی
عکاس دستش سخت لرزیده
دنیای من امشب عوض میشه
تو دور تر میشی ازم کم کم
خیلی غم انگیزه که روی تخت
به هر طرف میخوام میغلتم
واسه دوتامون هدیه می گیرم
جایِ دوتامون فیلم می بینم
با اینکه تو رفتی ولی بازم
روو میز دو تا بشقاب می چینم
هر چی توو این خونه س رو میفروشم
فرش اتاق و تخت و گیتارم
تو خسته ای وقتی که برگردی
یه صندلی باید نگه دارم.
| کسری بختیاریان |
به یادم هست روزی مصرّانه به تو می گفتم: ما هرگز خسته نخواهیم شد.هرگز»!
اما مدتی است، پی فرصتی می گردم شیرینم، تا به تو بگویم: ما نیز، خسته می شویم و خسته شدن، حق ماست»!
اینکه خسته می شویم و از نفس می افتیم و در زانوهایمان، دردی حس می کنیم، مسأله ای نیست. مسأله این است که بتوانیم زیر درختی، کنار جوی آبی، روی تخته سنگی، در کنار هم بنشینیم و خستگی از تن و روح بتکانیم!
خسته نشدن، خلاف طبیعت است همچنان که، خسته ماندن.
دیگر نمی گویم که ما تا زنده ایم، خسته نخواهیم شد بلکه می گویم: ما هرگز، خسته نخواهیم ماند.»
| یک عاشقانه ی آرام / نادر ابراهیمی |
مرا ببخش اگر روزگار یادم داد
میان عقل و دلم، عشق را فدا بکنم
مرا ببخش اگر زندگی مجابم کرد
فقط به خاطره ای از تو اکتفا بکنم
مرا ببخش اگر بیش از این نمی خواهم
تو را کنار خودم بی سبب نگه دارم
قبول هرچه بخواهی، فقط نخواه از من
تو را به دست خودم، بیش از این بیازارم
دوباره بغض نکن، در توان چشمت هست
به یک اشاره به زانو درآوری من را
از آهنم من و افسوس خوب می دانی
به مهلکانه ترین شیوه ذوب آهن را
در انتظار چه هستی باغبان کوچک من؟
درخت مرده و گل زیر برف مدفون است
بگو چگونه برویم؟ چگونه دل بستی؟
به ریشه ای که از آغوش خاک بیرون است!
بترس از اینکه کسی تکیه گاه تو بشود
که تکیه گاه خودش شانه های آوار است
همیشه حاصل یک بغض تلخ، باران نیست
نمان که تحفه ی این ابر تیره، رگبار است
بهار کوچک در پشت در نشسته ی من !
مرا ببخش اگر ساکتم، اگر سردم
مرا ببخش گلِ پرپرِ شکسته ی من
مرا ببخش اگر ذره ای بدی کردم
من آن ضریح دروغین و خالی ام منشین
که جز تو هیچ کسی زائر سرایش نیست
مرا خودت بشکن حاجتی نخواهد داد
بتی که معجزه ای پشت ادعایش نیست
برو کنار همانی که دوستت دارد
همان کسی که بلد نیست برنگشتن را
برو عزیزدلم، عشق یاد داده به من
به احمقانه ترین شیوهها، گذشتن را
| رویا ابراهیمی |
چشمهایت دو ابر باران زاست
روی گونه ات ترانه می بارد
چشم هایت دو کاسه ی صبر است
سال قحطی سراب می کارد
چشم هایت دو کاسه ی چینی ست
ترس های شکستنی دارد
آای بانوی معنی ممتد
مژه هایت رقیب مثنوی است
مژه هایت دو تیغ کافر کش
مثل چاقوی قتل کسروی است
مژه هایت دو لات چاقوکش
مثل شعبان عصر پهلوی است
| علی محمدی شوپی |
در نگاهش پرنده ای را دیدم
که به آرامش رسیده بود
دهانی که فیروزه ای حرف می زد
و بهار را خوشبو می کرد،
زندگی آنقدر به او نزدیک بود
که می توانستم رفتار باد را در قلبم لمس کنم
می توانستم صمیمیت باغ را
در میان شاخه ها حس کنم،
تنها در دست های او کلمه
به رهایی می رسید
و دلتنگی در صدایش به بار می نشست
| بهنام مهدی نژاد |
من کسی را از خودم دیوانهتر میخواستم
سر نمیپیچید اگر یک روز سر میخواستم
اهل عشق و عاشقی، اهل تمنا، اهل درد
این چنین دیوانهای را همسفر میخواستم
مینشستم روبهرویش روبهرویم مینشست
لحظههای عاشقی از او نظر میخواستم
او قدح در دست و من جام تمنایم به کف
هر چه او میداد من هم بیشتر میخواستم
من کجا؟ در میزدن سودای خیامی کجا؟
من پی جامی دگر جامی دگر میخواستم
هر زمان هر جا که میافتادم از مستی به خاک
تکیه میکردم به می از خاک برمیخاستم
بارها فرموده؛ روزی خواستی از من بخواه
من تو را میخواستم روزی اگر میخواستم
گوشهای دنج و تو و جام می و قدری نگاه
از خدا چیز زیادی را مگر میخواستم؟
| محمد سلمانی |
نسبت شاعری به من دادی
کاش دشنام میفرستادی!
عاشقم»، عاشقی که در غم عشق
لذتی یافت بهتر از شادی
منِ تنها اسیر تنگم و تو
ماهی آبهای آزادی .
از پریزادگان و سنگدلان
دل ربودی و آدمیزادی
گرچه یادی نمیکنی از من
رفتی و تا همیشه در یادی
سایهات را خدا نگه دارد
ای غم ای نعمت خدادادی!
| سالیان / سجاد سامانی |
مردها یک زن را برای همیشه در قلبشان نگه میدارند، زنی که عاشقش هستند!
زنِ محبوس در قلبشان، شعر میداند، آواز میخواند.
بین اشک و خندهاش فاصله زیادی نیست
آسان اشک میریزد، بلند بلند میخندد.
تنها آرایشاش لبخندیست که دیوانه می کند و چشمانی که تا عمق وجودش را آشکار.!
مردها اما کنار زنی دیگر شبها به خواب می روند
و صبحها چشم باز می کنند
زنی که فقط دوستش دارند!
آن زن اصول نگی را از بَر و اشکاش چون لبخندش لحظهای و بیروح است!
آن زن احتمالا بیکاریهایش در سالنهای مُد و زیبایی سپری می شود
و خوب میداند که چگونه رفتار کند تا نافذتر باشد.!
او تعیین میکند مردش کدام کت را با کدام پیراهن بپوشد تا بهتر بنظر برسد
او مادری در خوناش نهُفته و همسری نمونه است
مردها ترجیح میدهند با زنی که دوستش دارند زندگی و زنی که عاشقش هستند را کنج قلبشان پنهان کنند!
همین است علت اینکه این شهر پُر است از دخترکان عاشق و تنها
و مردانی موفق که زنی موفق پشتشان ایستاده است.
دنیای مردها بی عشق نیست
اما این را فراموش نکن که عشق هرگز برای مردها اولویت نیست.!
| سارا اسدی |
نه مثل کوه محکمم نه مثل رود جارى ام
نه لایقم به دشمنى نه آن که دوست دارى ام
تو آن نگاه خیره اى در انتظار آمدن
من آن دو پلک خسته که به هم نمى گذارى ام
تو خسته اى و خسته تر منم که هرز مى روم
تو از همه فرارى و من از خودم فرارى ام
زمانه در پى تو بود و لو ندادمت ولى
مرا به بند مى کشد به جرم راز دارى ام
شناخته اند مردمان من و تو را به این نشان
تو را به صبر کردنت مرا به بى قرارى ام
چقدر غصه مى خورم که هستى و ندارمت
مدام طعنه می زند به بودنم ، ندارى ام
| سید تقی سیدی |
شما ساعت چند هستید؟!
من به وقت شیطنت هام ده صبحم !
سر حال و آفتابی.
حال خوب بعد از کره و مربای آلبالوی خانگی با نان بربری ترد محله مان
که ختم میشود به یک استکان چای با عطر گل محمدی
به وقت جدیت اما دوازده ظهرم !
به سختی و تیزی آفتابش
با یک جفت چشم تخس و نگاهی نفوذپذیر
با شدت هرچه تمام تر میتابم به آنچه که میخواهمش
کسل که باشم سه عصرم !
اصلا بلاتکلیف.
بی حوصله مثل دوچرخه ی سالم خاک خورده ی گوشه انبار که بلااستفاده مانده و ساکن و ساکت
سکوت مشغله ی من است وقتی به وقت سه عصر باشم
به وقت بغض و دلخوری اما تنظیمم روی ساعت غروب !
حال و هوایی نه چندان روشن و رو به تاریکی.
با چشمهایی گرفته و تیره تر از همیشه هام
در این وقت میتوانم تنهاترین دختر قرن اخیر باشم شاید.شکننده ترین هم.
و ترس.ترس من خود دوازده شب است !
انگار وحشت جیغ تنهایی دختری در خیابان که سایه ای پشت سرش حس کرده باشد
ترس من تاریک ترین ساعت من است
تپش بی امان قلبی ست پس از بیدار شدن با صدای ناگهانی زنگ تلفن خانه وسط خواب و در نهایت لرزش صدای آن طرف خط.
آرامش و مهربانی هام اما چهار صبح است !
آرام به همراه خنکای نسیمی که میپیچد توی دلم
با چشمهایی روشن تر از همیشه که حتی میتوان در آن ستاره رصد کرد و قرن ها درش خیره ماند
میتوانم به بخشندگی مهتاب باشم که عاشقی بنشیند زیر نورم و کوچه ی مشیری را زمزمه کند
اما تمام این ساعاتی که گفتم برای بهار و تابستان و زمستانند ! پاییز فرق دارد.
حالا تو بگو
تو چه ساعتی هستی ؟
| فاطمه بخشی |
دیر کرده ای
شکوفه کوچک
دیر کرده ای.
نسیم
پیراهن خواهرانت را می نوازد
و من
سخت نگران تو هستم
چه کسی جای خالی یک شکوفه ی کوچک را
در میان بی شمار شکوفه حس خواهد کرد؟
چه کسی می تواند حزن درخت را درک کند
وقتی که دست می گذارد روی یک تکه از قلبش
و می گوید:
او قرار بود در اینجا بشکفد،
درست همینجا»
| رویا شاه حسین زاده |
امروز
بوسه ی جوانه ای را
روی ساقه ی غمگین زمستان دیدم
دلم آرام شد
مثل درختی که باد،
راز دلش را برایش فاش کرده است
امروز دلم خواست شماره ی بهار را بگیرم
سلام کنم
حالش را بپرسم
و بگویم کی از راه خواهی رسید
میخواهم کوچه را آب و جارو کنم.
امروز دلم خواست لبخند بزنم
دلخوش باشم به صدای غلغل سماور
دلخوش باشم به سلام مادر
دلخوش باشم به عطر گرم چای
امروز دلم خواست برای غم کاری کنم
بگویم خبر داری فردا شادی از راه خواهد رسید؟
| صفا سلدوزی |
مامانم میگه مرد اونیه که چشمش دنبال زن و بچه مردم نباشه،خوب کار کنه و تن پرور نباشه. صدای عربده ش چهارتا خونه اونورتر نره و از غذا ایراد نگیره. مرد باید صبح زود بره سر کار و شب برگرده خونه. به نظر مامانم مرد شبیه بابامه. مقتدر ولی مهربون
دوستم میگه مرد باید جذاب باشه،قد بلند و ورزیده،صدای خش داری داشته باشه و موقع حرف زدن یه ابروشو بده بالا و همیشه با لنکروزش بیاد دنبالت ببرتت خرید ! دوست من تو رویاهاش دنبال یه مرد اینجوری میگرده
خواهرم میگه مرد باید آینده نگر باشه و بتونه بچه های خوبی تربیت کنه،تحصیلکرده باشه و وقتی حرف میزنه همه سکوت کنن و مشتاقانه حرفاشو گوش بدن.خواهرم میگه استاد دانشگاهشون خیلی مرد مناسبیه.
به نظر من مرد باید شونه های قوی داشته باشه واسه اینکه بتونی سرتو بزاری روشون و غمتو همونجا جا بزاری.
صداش مهم نیست خش دار باشه یا معمولی،مهم اینه واسه شنیدنش دست و دلت بلرزه
مرد مهم نیست لنکروز داشته باشه یا یه ماشین معمولی،مهم اینه هر چی که داره باهاش بیاد دنبالت و نزاره تو و دلتنگیات زیاد از حد با هم تنها بمونید.
مرد باید با خواسته هات راه بیاد
خواسته های هر شخصی فرق داره
مامانم مردی میخواد که کنارش ایام بگذرونه بدون دردسر.
دوستم مردی میخواد شکل کارت اعتباری.
خواهرم مردی میخواد که برای بچه هاش پدر خوبی باشه.
من اما از بین تمام مردهای دنیا تو رو میخوام که قدم زدن تو شبای بارونی رو از دست ندیم و گاهی لیس زدن بستنی تو یه روز سرد تمام دلخوشیمون باشه.
من از بین تمام مردهای دنیا فقط تورو میخوام.توقع ندارم همه ی روزامون عالی باشه.من میخوامت واسه همه ی خوشی ها و ناخوشی ها،همه ی خنده ها و گریه ها
من تو رو میخوام برای همه ی عمر.
| حنانه اکرامی |
بهار اتفاقی نیست که در تقویم ها بیفتد و روی کاغذ.
بهار ماجرایی نیست که در گوشی های موبایل رخ دهد و با پیام هایی نوروزی که هزاران بار دست به دست می گردد؛
بهار اتفاقی ست که در دل می افتد و در جان و در رفتار و در زندگی.
هیچ درختی پیام تبریکی برای کسی نمی فرستد. درخت اما می شکفد، جوانه می زند، شکوفه می کند، سبز می شود.
و ما باخبر می شویم که بهار است و ما می فهمیم که این چنین بودن مبارک است.
درختی که از شاخه ها و شانه هایش برف و یخ و قندیل های زمستانی آویزان است، اگر هزاران تقویم بهارانه نیز بر خود بیاویزد، کیست که باور کند؛ چنین درختی غمنامه ای طنز آلود است.
بهار باش
نه بهارِ تقویم
که بهارِ تصمیم!
| عرفان نظر آهاری |
آﻣﺪ ﻃﺒﻌﻢ ﺷﻮﻓﺎ ﺷﺪ، ﺑﻬﺎﺭﺍﻧ ﻣﺮ؟
ﺻﻮﺭﺗﻢ ﺷﺪ ﺧﺲ ﺧﺲ ﺍﺯﺷﻮﻕ، ﺑﺎﺭﺍﻧ ﻣﺮ؟
ﺁﻣﺪ ﺑﺎ ﺩﺪﻧﺖ ﺑﺮﺧﺎﺳﺖ ﺩﺭ ﻣﻦ ﻣﺮﺩه ﺍ
ﺭﻭﺡ ﺭﺳﺘﺎﺧﺰ ﻣﻦ! ﺩﺭ ﺗﻨﻢ ﺟﺎﻧ ﻣﺮ؟
" ﺁﻣﺪ ﻭ ﻫﺮ ﺧﺎﻝ ﺩﺮ ﻏﺮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺭﺍ
ﺶ ﺎﺖ ﺳﺮ ﺑﺮﺪﻡ ﻋﺪ ﻗﺮﺑﺎﻧ ﻣﺮ؟ "
ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺩﻮﺍﻧﻪ ﺯﻧﺠﺮ ﻣﻮ ﺗﻮﺍَﻡ
ﻧﺴﺖ ﺍﻣّﺪ ﺭﻫﺎ ﺍﺯ ﺗﻮ، ﺯﻧﺪﺍﻧ ﻣﺮ؟
" ﺧﻮﺍﺳﺘ ﻋﺸﻖ ﺯﻻﻟﻢ ﺭﺍ ﺑﺴﻨﺠ ﺑﺎ ﻗﺴﻢ
ﺍ ﺗﻮ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮ ﻟﺒﻢ ﺳﻮﻨﺪ، ﻗﺮﺁﻧ ﻣﺮ؟ "
ﺧﻮﺍﺳﺘ ﺮﺩ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷ ﻧﺮﺩ ﻗﻠﺐ ﻣﻦ
ﻟﺤﻈﻪ ﺍ ﺍﺯ ﺸﻢ ﺍﻦ ﺁﺋﻨﻪ ﻨﻬﺎﻧ ﻣﺮ؟
ﺷﺮﻁ ﺮﺩ ﺧﺎﻟ ﺍﺯ ﺎﺩﺕ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﺧﺎﻃﺮﻡ
ﺧﻮﺩ ﻪ ﺻﺎﺣﺒﺨﺎﻧﻪ ﺍ ﺍ ﺧﻮﺏ! ﻣﻬﻤﺎﻧ ﻣﺮ؟
ﺷﺮﻁ ﺮﺩ ﺟﺰ ﺗﻮ ﺩﺭﻣﻦ ﺎﻡ ﻧﺬﺍﺭﺩ ﺴ
ﻗﻠﻌﻪ ﺍ ﻣﺘﺮﻭ ﻭ ﻤﻨﺎﻣﻢ، ﻧﻤ ﺩﺍﻧ ﻣﺮ؟
ﺁﻥ ﻗﺪَﺭ ﺭﻓﺘ ﻭ ﺑﺮﺸﺘ ﻪ ﻭﺮﺍﻥ ﺷد ﺩﻟﻢ
ﺣﺲّ ﺻﺤﺮﺍ ﺮﺩِ ﺷﻬﺮﺁﺷﻮﺏ! ﺗﻮﻓﺎﻧ ﻣﺮ؟
ﺮﺩﺑﺎﺩ ﺩﺍﻣﻦ ﻣﻮّﺍﺟﺖ ﺁﺗﺶ ﺯﺩ ﻣﺮﺍ
ﺭﻗﺺ ﻣﺸﻌﻞ ﻫﺎ ﺭﻭﺷﻦ ﺩﺭ زمستانی مگر.
| حمیدرضا حامدی |
عطر تنت
از هر کجا گذشت
بهار شد
| یدالله رحیمی |
سلام دوستانِ جان!
میدونم که این روزا حال هممون خوب نیست و خسته شدیم بس که گل های قالی رو شمردیم
پر از نگرانی و استرس هستیم و متاسفانه بعضیا عزیزانشون رو از دست دادن.
اما عوض شدن فصل و اومدن بهار دوست داشتنی میتونه بهونه ی خوبی باشه برای کمی شاد بودن و فراموش کردن مشکلات.
آرزو میکنم که لحظه لحظه ی زندگیتون با عشق و حال خوب عجین باشه و بیشتر بخندین :)
انشالله سال دیگه این موقع بگید "99 چه سال خوبی بود."
بهارتون مبارک ❤️
قطار مترو تورو مثل مروارید توی خودش کشید و دراشو روت بست. نیمی از من با من برگشت، نیم دیگه م اما بازم روی نیمکتای آبی رنگ ایستگاه تئاتر شهر جا موند. قطار رفت. قطاری که قلب من بود. چشم تو پنجره هاش.
سرت که روی شونه ی راستم بود، درست چند دقیقه قبل از اینکه بری، بوی عطرت روی آستینم جا موند. گفتم:از الان تا هروقت که باز ببینمت، هر خیابونی، هر دختری، هر چیزی که بوی عطر مونت بلک تورو بده، منو یاد تو میندازه».
دروغ گفتم. عصر همون روز عطرت از روی لباسم رفت. چند روز بعد فکرشم نمیکردم یه روز وسط یکی از کثیف ترین ساندویچی های شهر یادت بیفتم. راستش دنبال یه چیز خاص تر میگشتم، فکر میکردم چیزی که قراره تورو یادم بیاره باید خیلی خاص تر و شیک تر از یه ساندویچ باشه.
امروز موقع ناهار وقتی که به هرچیزی غیر از تو فکر میکردم، با دیدن یه ساندویچ یاد تو افتادم. درست بعد از اولین لقمه با خودم فکر کردم چقدر زندگی بدون تو برام شبیه ساندویچ بدون نوشابه س. شاید سیرم کنه، ولی اصلا بهم نمی چسبه.
| محمدرضا جعفری |
باشم، نباشم، فرقی ام داره؟!
چیزی نمونده بین ما دوتّا
پایینِ کوچه خطِ پایانه
از موضعِ بالا نِگا کن تا.
میبینی چشمای منو وقتی
غرقه تو آهنگای بیمعنی
عاشق شدم تو شهرتون، اما
تو شهرتون عاشق شدن یعنی.
هم دوستت دارم مث قبلا
هم مطمئنم دوستم داری!
حس میکنم چن وقته حسش نیست.
حس میکنم هی با خودت داری.
فکری به حال هردومون کردم
فکری به حال من، به حال تو
برگشتنم کار قشنگی نیست
هی دورِ باطل، دورِ باطل، دو.
اشکای امروزت تموم میشه
کی پیشبینی کرده فردا رو؟!
گیرم یکی دستاتو میگیره
من خیلی وقته خیلی چیزا رو.
از دست دادم بچگیهامو
رفتم یه مردِ بدتر آوُردم
ما خوب بودیم و هوا بد شد
من خیلی وقته سر در آوُردم.
از برفی که چن ساله میباره
تا هق هقِ تو بعدِ این بارون
چن سالِ دیگه تو همین کوچه
چن سالِ دیگه تو همین تهرون.
باشم، نباشم، فرقی ام داره؟!
| میثم بهاران |
نه فقط از تو اگر دل بکنم میمیرم
سایهات نیز بیفتد به تنم میمیرم
بین جان من و پیراهن من فرقی نیست
هر یکی را که برایت بکنم میمیرم
برق چشمان تو از دور مرا میگیرد
من اگر دست به زلفت بزنم میمیرم
بازی ماهی و گربه است نظربازی ما
مثل یک تُنگ شبی میشکنم میمیرم
روح ِ برخاسته از من، ته این کوچه بایست
بیش از این دور شوی از بدنم میمیرم
| کاظم بهمنی |
گاهی از دلم هیچ صدایی نمیشنوم. گاهی حس میکنم مرده.
اگه بتونم دلم رو خوشحال کنم، میبرمش جایی که همدیگه رو میدیدیم، میشونمش رو به روی پنجره تا لحظهی اومدنت رو ببینه. وقتی داری با لبخند همیشگیت نزدیک میشی، محکم میگیرمش تا از جا کنده نشه. اون روز واسهی هیچی عجله نمیکنم، بهش فرصت میدم تا خوب نگات کنه. عطرت رو دوست داره، انقدر اونجا میمونم تا تنت رو نفس بکشه.
همیشه وقتی حال دلت خوبه، زمان همراه خوبی نیست. تندتر و تندتر میگذره. انگار برای گرفتن چیزایی که دوستشون داری عجله داره.
وقت خداحافظی دیگه دستدست نمیکنم، میدونم چقدر میخواد بغلت کنم. میدونم وقتی لمست میکنم چه تپشی میگیره. انقدر توی آغوش میگیرمت که صدای قلبت رو بشنوه، که آروم بشه.
میدونم که نمیتونم زمان رو اونجایی که میخوام متوقف کنم. بعد از آخرین بوسه، ما کنار هم میایستیم و رفتنت رو تماشا میکنیم. قدم به قدم. بعد تا صبح به تو فکر میکنیم. لحظه به لحظه.
گاهی انقدر از زندگی خالی میشم، که هیچکس و هیچچیز جز تو نمیتونه آرومم کنه. نه خوابت، نه خیالت. فقط خودت.
این روزا حواست به کیه که حواست به من نیست؟
| پویا جمشیدی |
مادر رنج و پدرخواندهی آوارگیام
خسته از آنچه که آمد به سر زندگیام
حیرت انگیزترین فاجعهی این برهوت
یک پشیمانی بیفایده در حین سقوط!
شرح دلگیرترین منظرهی برگ و باد
سفرهی خالی و مشق شب بابا نان داد!!
من یکان عدد هیچم و از هیچ پُرم
چون سکوت آمدهام تا به کسی بر نخورم
شعر تلخی شدهام، دیوانی از دلواپسی
از مصیبت نامهها فالی نمیگیرد کسی
رو به این منظرهی بیسر و ته حیرانم
گویی از چشم خدا هم بخدا پنهانم
ای خوش آن عمر که در بیخبری سر کردم
کاش میشد به همان بیخبری برگردم.
| محسن شیرالی |
اردیبهشت رازی را به من گفت که من با شما در میانش می گذارم ؛ اینکه هیچ زمستانی ابدی نیست همان گونه که هیچ شکوفه ای.
اما هر شکوفه قبل از اینکه بمیرد، اول می رقصد بعد بر خاک می افتد.
اردیبهشت به من گفت: تنها کسانی به بهشت می روند که آفریدن بهشت را در دنیا تمرین کنند. وگرنه با پیراهنی از آتش و غضب هرگز نمی توان به ملاقات فرشتگان رفت. با دامنی از هیزم خشم و خشونت هرگز کسی را به بهشت راه نخواهند داد.
پس من به قدر عمر شکوفه ای شادمانم و به اندازه توان شکوفه ای در آفریدن بهشت می کوشم.
| عرفان نظر آهاری |
عُزّای من! با تو نیایش می کنم:برگرد!
رفتم؟!.غلط کردم! درستش می کنم.برگرد!
من که به پای هیچکس سر خم نمی کردم
زانو زدم پای تو، خواهش می کنم برگرد!
با سازِ تو رقصیده ام اما تو با سازم.
حالا که دارم با تو سازش می کنم برگرد!
تا تو ببینی خوابِ پروازِ دوتایی را
این شانه ها را بال و بالش می کنم.برگرد!
آن برگِ پاییزم که پای تو غرورش ریخت
زیرِ لگد اظهارِ خِش خِش می کنم.برگرد!
| حسین نادری |
کاش روی پیشونی آدمایی که دارن زیربار غصههاشون له میشن یه چیزی نوشته بود تا بقیه کمی مراعاتشونو میکردن.
مثلا نوشته بود: این آقا دارد از صدمین جایی که فرم پر کرده و استخدام نشده برمیگردد، این خانم سالهاست بغل نشده، این آقا را دارند میگذارند خانهی سالمندان، این خانم مادرش مریضی صعبالعلاج دارد، این آقا قول داده تابستان برای پسرش دوچرخه بخرد ولی پول ندارد، این خانم تا حالا کسی عاشقش نشده، این آقا خیلی حالش بد است و اگر یقهاش را بگیرید امشب خودش را میکشد. این آدم شکستنیست.
| حمید باقرلو |
به قولای مردونه شک میکنم
به دستی که دستام و رد میکنه
صدا می زنم پشت هم اسمت و
سکوت تو حالم رو بد میکنه
چشات و گرفتی و خشکم زده
چشات و گرفتی و بی طاقتم
زمان بی نفسهای تو کوک نیست
تو رفتی و خشکش زده ساعتم
تو رفتی از اینجا ولی خاطره ت
توی ذهن خونه قدم میزنه
صدای تو هر ثانیه چند بار
سکوت اتاق و بهم میزنه
دلم زیر خاک تو دفنه ولی
دارم روی عکس تو دس میکشم
بدون تو این خونه قبره برام
یه مرده م که دارم نفس میکشم
همش گریه می افتم از یاد تو
پره بغضم اینجا و حالم بده
منه سخت و صخره،منه سنگ و سرد
بیا و ببین چی سرم اومده
یه آتیش و خون می کشم خونه رو
تو رفتی که دیونگیم گل کنه
تو رفتی و این خونه حتی من و
نمی تونه بی تو تحمل کنه
تو قول داده بودی بمونی به پام
مگه قول مردونه حالیت نیست؟
چقد عاشقی کرده بودم برات
نرو حق من جای خالیت نیست!
| هانی ملک زاده |
چند سال است کار من گریهست
کل دار و ندار من گریهست
سهم عصرانههای من غصه
صبح و شام و ناهار من گریهست
ابر-باران پشت پنجرهام
شیوهی انتظار من گریهست
نطفهی اشک در شکم دارد
مادر باردار من گریهست
آنچه از من پیاده شد اشک است
همچنان که سوار من گریهست
خندهدار است گریه کردن من
حالت خندهدار من گریهست
دست من نیست اشک ریختنم
صاحب ِ اختیار من گریهست
بیقرار من است روز و شب
روز و شب بیقرار من گریهست
به لب و خنده اعتباری نیست
پیش چشمم عیار من گریه ست
بغلم کرده است خوابیدهست
مثل هرشب کنار من گریه است
نه فقط من به گریه معروفم
نام ایل و تبار من گریهست
روبرو گریه، پشت سر گریه
چارراه فرار من گریهست
گریه در گریه، گریه در گریه
پود من گریه، تار من گریهست
هر کسی خواند گریهاش سر رفت
شعر سنگ مزار من گریهست
| آیدا دانشمندی |
آنکه گم شده است بین هزار و یک شب، شب قدر نیست، آن تـویی.
که اگر خود را پیدا کنی و قدرش را بدانی و روح را روان کنی و جان را جلا بدهی و قلب را قوّت ببخشی و دل را دوا، هر شب، شب قدر است و هر روز، روز قدر است و هر دم، دم قدر.
آن تقویم که ندیده اش می گیری، عمر تـوست و آن ماه که به میهمانی خدا نمی روی، همه دوازده ماه است که سفره خدا همیشه پهن است و ضیافتش مدام و رزقش دائم.
تو اما مهمان نمی شوی، چون صاحبخانه را نمی شناسی و خانه را گم کـرده ای و شب را نمی دانی و روز را هم.
بگرد و پیدا کن هم خودت را و هم خانه را و هم صاحبخانه را.
که اگر خـانه را یافتی و صاحبخانه را هم؛ همه شب ها، شب قدر می شود و همه روزها، روز قدر.
قدر خویش را بدان پیش از آنکه دفتر قدر و تقدیر بسته شود.
| عرقان نظر آهاری |
درباره این سایت